پروژه شکست خورده پارت 45 : کنترل
پروژه شکست خورده پارت 45 : کنترل
النا 🤍🌼 :
حلقه ها شکستن و نور خیلی زیادی فضای اطراف رو فرا گرفت.
نور که از بین رفت چشمام میسوخت .
کم کم همه جا واضح شد .
مثل اینکه یه انفجار کوچیک اتفاق افتاده بود .
آسفالت ترک خورده بود .
سرم خورده بود زمین و ازش خون میومد .
ـ شدو .....
ولی شدو دیگه اونجا نبود .
الان طرف تاریکش بود که با حالت ترسناکی نگاهم میکرد .
درد داشتم ولی بلند شدم .
سرم گیج رفت و تعادلم بهم خورد .
دارک شدو ـ چی شده ؟ درد داری ؟ فکر میکردم قوی تر از این حرفا باشی .
و از گوشه لبش لبخند زد .
ـ شدو ، این تو نیستی .
دارک شدو ـ چرا ، اتفاقا این من واقعیه . چرا تو هم به من ملحق نمیشی ؟
ـ نه ! این کار درست نیست . یادت رفته ؟ ما واسه محافظت از بشر خلق شدیم نه برای نابود کردنش .
دارک شدو ـ محافظت از چی ؟ آدمایی که حتی زحمت درک کردن مارو به خودشون نمیدن ؟ به نظرم اگه وجود نداشته باشن خیلی بهتره .
و موجی از انرژی آشوب منو به چند متر اونور تر پرت کرد .
کریم دویید سمتم .
کریم ـ النا ... خوبی ؟
ـ برو بقیه رو خبر کن .
کریم ـ ولی تو چی ؟
ـ من چیزیم نمیشه ، قول میدم .
و اشکشو پاک کردم .
ـ حالا برو .
سرشو تکون داد و خیلی سریع به طرف خونه دویید .
با خودم فکر کردم .
اینجوری نمیتونستم باهاش مقابله کنم .
باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم ولی ....
نه ! دیگه ولی و اما نداره . باید سعی خودمو بکنم .
به خلأ فرو رفتم .
ـ دارک .... میدونم اینجایی . بیا بیرون .
صدایی از پشت سرم اومد .
دارک النا ـ با من کار داشتی ؟
ـ به کمکت نیاز دارم .
دارک النا ـ اوه ! چرا باید کمک کنم ؟
با عصبانیت نگاهش کردم .
دارک النا ـ واو . میبینم که دیگه خبری از اون النای دل رحم و مهربون نیست .
ـ چون ایندفعه قرار نیست مهربون باشم . حالا کمکم کن .
دارک النا ـ اومممم ... باشه . هر جور راحتی .
و به شکل یه حاله سیاه با قفسه سینم فرو رفت .
دوباره به خیابون برگشته بودم .
ـ خب ... فک کنم الان عادلانه باشه .
دیگه تو حالت دارکم بودم ولی روش کنترل داشتم .
دارک شدو ـ باشه . پس شروع میکنیم .
و تلپورت کرد .
صبر کن ببینم.... غیب شد !
احتمالا به دنیای پوچی تلپورت کرده .
صداشو از پشتم شنیدم .
دارک شدو ـ دنبال من میگردی ؟
از مشتش جاخالی دادم .
پیچک ها کلفتی از بین آسفالت رشد کردن و شدو رو گرفتن و محکم به زمین کوبیدن .
به سمتش حمله ور شدم .
جاخالی داد .
تلپورت کرد و یه لحظه بعد ....
خودمو چسبیده به دیوار در حالی که دست شدو رو گلوم بود دیدم .
ـ شدو .... تو مجبور نیستی .
دارک شدو ـ آره ولی خب .... فک کنم اینجوری بهتر باشه .
و احساس کردم که دستشو محکم تر روی گلوم فشار میده .
به سختی نفس میکشیدم .
با صدای خفه ای گفتم ـ ولی این چیزی نبود که ماریا میخواست .
و کم شدن فشار دستشو روی گلوم حس کردم .
اینم از این پارت 😌✨
ببخشید ولی بقیش باید تو پارت بعدی بذارم وگرنه ویسگون نمیذاره که بذارمش تو پیج 😂💔
اولین باره که شدو و النا تو رمانم دعوا میکنن 😂
خلاصه .....
خب .... این پارت چطور بود ؟ خوشتون اومد ؟ 🙃
پارت بعدو امروز بذارم ؟
النا 🤍🌼 :
حلقه ها شکستن و نور خیلی زیادی فضای اطراف رو فرا گرفت.
نور که از بین رفت چشمام میسوخت .
کم کم همه جا واضح شد .
مثل اینکه یه انفجار کوچیک اتفاق افتاده بود .
آسفالت ترک خورده بود .
سرم خورده بود زمین و ازش خون میومد .
ـ شدو .....
ولی شدو دیگه اونجا نبود .
الان طرف تاریکش بود که با حالت ترسناکی نگاهم میکرد .
درد داشتم ولی بلند شدم .
سرم گیج رفت و تعادلم بهم خورد .
دارک شدو ـ چی شده ؟ درد داری ؟ فکر میکردم قوی تر از این حرفا باشی .
و از گوشه لبش لبخند زد .
ـ شدو ، این تو نیستی .
دارک شدو ـ چرا ، اتفاقا این من واقعیه . چرا تو هم به من ملحق نمیشی ؟
ـ نه ! این کار درست نیست . یادت رفته ؟ ما واسه محافظت از بشر خلق شدیم نه برای نابود کردنش .
دارک شدو ـ محافظت از چی ؟ آدمایی که حتی زحمت درک کردن مارو به خودشون نمیدن ؟ به نظرم اگه وجود نداشته باشن خیلی بهتره .
و موجی از انرژی آشوب منو به چند متر اونور تر پرت کرد .
کریم دویید سمتم .
کریم ـ النا ... خوبی ؟
ـ برو بقیه رو خبر کن .
کریم ـ ولی تو چی ؟
ـ من چیزیم نمیشه ، قول میدم .
و اشکشو پاک کردم .
ـ حالا برو .
سرشو تکون داد و خیلی سریع به طرف خونه دویید .
با خودم فکر کردم .
اینجوری نمیتونستم باهاش مقابله کنم .
باید از طرف تاریکم کمک میگرفتم ولی ....
نه ! دیگه ولی و اما نداره . باید سعی خودمو بکنم .
به خلأ فرو رفتم .
ـ دارک .... میدونم اینجایی . بیا بیرون .
صدایی از پشت سرم اومد .
دارک النا ـ با من کار داشتی ؟
ـ به کمکت نیاز دارم .
دارک النا ـ اوه ! چرا باید کمک کنم ؟
با عصبانیت نگاهش کردم .
دارک النا ـ واو . میبینم که دیگه خبری از اون النای دل رحم و مهربون نیست .
ـ چون ایندفعه قرار نیست مهربون باشم . حالا کمکم کن .
دارک النا ـ اومممم ... باشه . هر جور راحتی .
و به شکل یه حاله سیاه با قفسه سینم فرو رفت .
دوباره به خیابون برگشته بودم .
ـ خب ... فک کنم الان عادلانه باشه .
دیگه تو حالت دارکم بودم ولی روش کنترل داشتم .
دارک شدو ـ باشه . پس شروع میکنیم .
و تلپورت کرد .
صبر کن ببینم.... غیب شد !
احتمالا به دنیای پوچی تلپورت کرده .
صداشو از پشتم شنیدم .
دارک شدو ـ دنبال من میگردی ؟
از مشتش جاخالی دادم .
پیچک ها کلفتی از بین آسفالت رشد کردن و شدو رو گرفتن و محکم به زمین کوبیدن .
به سمتش حمله ور شدم .
جاخالی داد .
تلپورت کرد و یه لحظه بعد ....
خودمو چسبیده به دیوار در حالی که دست شدو رو گلوم بود دیدم .
ـ شدو .... تو مجبور نیستی .
دارک شدو ـ آره ولی خب .... فک کنم اینجوری بهتر باشه .
و احساس کردم که دستشو محکم تر روی گلوم فشار میده .
به سختی نفس میکشیدم .
با صدای خفه ای گفتم ـ ولی این چیزی نبود که ماریا میخواست .
و کم شدن فشار دستشو روی گلوم حس کردم .
اینم از این پارت 😌✨
ببخشید ولی بقیش باید تو پارت بعدی بذارم وگرنه ویسگون نمیذاره که بذارمش تو پیج 😂💔
اولین باره که شدو و النا تو رمانم دعوا میکنن 😂
خلاصه .....
خب .... این پارت چطور بود ؟ خوشتون اومد ؟ 🙃
پارت بعدو امروز بذارم ؟
۲.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.