𝐛𝐚𝐝 𝐛𝐨𝐲 p37
________________________
(نه ماه بعد🗿🤌🏻)
از زبان نویسنده:
ات و کوک مثل روز های عادی نشسته بودن فیلم میدیدن
ات: کوک حوصلم سررفته
کوک: بریم کافه؟
ات: ارههههه
رفتن باهم کافه ات یه آبمیوه و کوک یه هات چاکلت سفارش داد
ات: بدم میاد که چاق شدم نمیشد آدم حامله لاغر بود
کوک: آخه خنگ خدا اونوقت بچه جاش کجا بود
ات: اصلا ولش کن بریم پارک
کوک: اوک
رفتن سمت پارک داشتن قدم میزدن که تهیونگ و هانی رو درحال بوسیدن هم دیدن
ات: اینا کِی باهم صمیمی شدن
کوک: جونننن چه بوسه ای هم میرن
ات: هانیییییییی
هانی و تهیونگ سریع خودشون رو جمع و جور کردن
هانی: جانم
ات: مبارکه
هانی: چی؟
ات: ته
تهیونگ: بله
ات: عروسیت منم دعوت کن
تهیونگ: حتما
کوک: بزا یکم شبیه هانی رفتار کنم
کوک: هانی بچه دختره یا پسر
هانی: جونگکوکککککک
تهیونگ: دوقلو
هانی: تهههه
ات: منو درک کردی؟
هانی: یاااااا ولم کنید
ات: شما همینجا وایسید من برم یه پفک بگیرم
ات رفت اون طرف خیابون یه پفک گرفت و خواست بیاد دوباره پیش بچه ها که یه ماشین زد بهش
هانی: اتتتتت...اتتتتتتتت
کوک با صدای هانی سرش رو برگردون و با صحنه دلخراشی روبرو شد
ات روی زمین افتاده بود خون داشت از سرش سرازیر میشد
کوک با سرعت به طرف ات رفت با کمک تهیونگ ات رو تو ماشین گذاشت تو راه از شدت گریه جلوش رو نمیدید کوک اینقدر سریع میرفت که هر لحظه ممکن بود تصادف کنن بلاخره رسیدن به بیمارستان
کوک: توروخدا یکی کمک کنه
پرستار: آقا آروم باشین
ات رو بردن به اتاق عمل بخاطر بیماری و حامله بودنش ۷۰ درصد احتمال مرگ بود کوک عین دیوونه ها دور سر خودش میچرخید داشت به خودش لعنت میفرستاد که از ات نتونست مراقبت کنه
یه پرستار از اتاق عمل اومد بیرون
کوک: حالش چطوره
پرستار: من نمیدونم
و رفت ساعت ها گذشت ولی خبری از دکتر نبود تهیونگ و هانی سعی میکردن کوک رو آروم کنن
تهیونگ: داداش بشین با این کارا که چیزی عوض نمیشه
کوک: اگه ات بمیره من چیکار کنم *گریه*
هانی: اون قرار نیست بمیره من مطمئنم حالا یکم بشین
دکتر با یه بچه دستش اومد بیرون
کوک: ات...ات چطوره؟؟
دکتر: متاسفم آقای جئون ما نتونستیم کمکی بکنیم
با حرف دکتر کوک افتاد رو زمین کنترل اشک هاش دستش نبود
دکتر:.....
__________________________
به من فحش ندین 🐱💔
(نه ماه بعد🗿🤌🏻)
از زبان نویسنده:
ات و کوک مثل روز های عادی نشسته بودن فیلم میدیدن
ات: کوک حوصلم سررفته
کوک: بریم کافه؟
ات: ارههههه
رفتن باهم کافه ات یه آبمیوه و کوک یه هات چاکلت سفارش داد
ات: بدم میاد که چاق شدم نمیشد آدم حامله لاغر بود
کوک: آخه خنگ خدا اونوقت بچه جاش کجا بود
ات: اصلا ولش کن بریم پارک
کوک: اوک
رفتن سمت پارک داشتن قدم میزدن که تهیونگ و هانی رو درحال بوسیدن هم دیدن
ات: اینا کِی باهم صمیمی شدن
کوک: جونننن چه بوسه ای هم میرن
ات: هانیییییییی
هانی و تهیونگ سریع خودشون رو جمع و جور کردن
هانی: جانم
ات: مبارکه
هانی: چی؟
ات: ته
تهیونگ: بله
ات: عروسیت منم دعوت کن
تهیونگ: حتما
کوک: بزا یکم شبیه هانی رفتار کنم
کوک: هانی بچه دختره یا پسر
هانی: جونگکوکککککک
تهیونگ: دوقلو
هانی: تهههه
ات: منو درک کردی؟
هانی: یاااااا ولم کنید
ات: شما همینجا وایسید من برم یه پفک بگیرم
ات رفت اون طرف خیابون یه پفک گرفت و خواست بیاد دوباره پیش بچه ها که یه ماشین زد بهش
هانی: اتتتتت...اتتتتتتتت
کوک با صدای هانی سرش رو برگردون و با صحنه دلخراشی روبرو شد
ات روی زمین افتاده بود خون داشت از سرش سرازیر میشد
کوک با سرعت به طرف ات رفت با کمک تهیونگ ات رو تو ماشین گذاشت تو راه از شدت گریه جلوش رو نمیدید کوک اینقدر سریع میرفت که هر لحظه ممکن بود تصادف کنن بلاخره رسیدن به بیمارستان
کوک: توروخدا یکی کمک کنه
پرستار: آقا آروم باشین
ات رو بردن به اتاق عمل بخاطر بیماری و حامله بودنش ۷۰ درصد احتمال مرگ بود کوک عین دیوونه ها دور سر خودش میچرخید داشت به خودش لعنت میفرستاد که از ات نتونست مراقبت کنه
یه پرستار از اتاق عمل اومد بیرون
کوک: حالش چطوره
پرستار: من نمیدونم
و رفت ساعت ها گذشت ولی خبری از دکتر نبود تهیونگ و هانی سعی میکردن کوک رو آروم کنن
تهیونگ: داداش بشین با این کارا که چیزی عوض نمیشه
کوک: اگه ات بمیره من چیکار کنم *گریه*
هانی: اون قرار نیست بمیره من مطمئنم حالا یکم بشین
دکتر با یه بچه دستش اومد بیرون
کوک: ات...ات چطوره؟؟
دکتر: متاسفم آقای جئون ما نتونستیم کمکی بکنیم
با حرف دکتر کوک افتاد رو زمین کنترل اشک هاش دستش نبود
دکتر:.....
__________________________
به من فحش ندین 🐱💔
۱۳.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.