فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۹
از زبان هیناتا
صبح که رفتم آژانس رانپو نبود ! خیلی تعجب کردم آخه اون همیشه زود تر از من میومد آژانس نکنه مریض شده یا همچین چیزی ! از دیشب چیزی یادم نمیاد ، آخرین چیزی که یادم میاد اینه که منو رانپو به هم اعتراف کردیم و بعدش برگشتیم به پارتی . یعنی چی شد ؟ ( خوبه حالا اینکه رانپو بهت اعتراف کرده رو یادته اگه اینم یادت نبود دیگه واقعا میکشتمت 😐 ) چون نگرانش بودم رفتم دفتر رئیس . رئیس : یو هیناتا ، چی شده ؟ من : اوهایو گزاریماس رئیس ، شما میدونید رانپو کجاست ؟ 😰 اون همیشه زود تر از من میومد ولی این دفعه نیومده میدونید کجاست ؟ 😢 رئیس : از رانپو اطلاعی ندارم ولی امروز زیاد تو آژانس کار نداریم پس میتونی بری ببینیش . من : آریگاتو گزاریماس رئیس 😊 ( شما ها کی کار داشتین که الان ندارین ؟ 😐 آره از اینکه انقدر میرین سینما میرین پارتی میرین اینور و اونور معلومه که چقدر سرتون شلوغه 😐 ) کونیکیدا : هوی هیناتا کجا میری ؟ * با داد * ( درست حرف بزن بی ادب میگم دازای بیاد بخورتت ها 😡 ) من : رئیس گفت میتونم برم پس لطفا دخالت نکن هویج 😊😁 وقتی رفتم صدای دازای رو شنیدم که به خاطر حرفی که به کونیکیدا زدم داشت کونیکیدا ضایع و مسخره مینمود ( آفرین حقش رو بزار کف دستش دازای جونم 😏 )
فکر کردم اول برم خونه و یه چایی ای چیزی بخورم ( واقعا که یکم چایی خوردن برات از بَشّه ی من مهم تره 😐 ) ولی تا درِ خونه رو باز کردم چشمام گرد شد و لپام گل انداخت . رانپو ! اون داشت .....
پارت ۱۰ رو زودی میزارم 😅
صبح که رفتم آژانس رانپو نبود ! خیلی تعجب کردم آخه اون همیشه زود تر از من میومد آژانس نکنه مریض شده یا همچین چیزی ! از دیشب چیزی یادم نمیاد ، آخرین چیزی که یادم میاد اینه که منو رانپو به هم اعتراف کردیم و بعدش برگشتیم به پارتی . یعنی چی شد ؟ ( خوبه حالا اینکه رانپو بهت اعتراف کرده رو یادته اگه اینم یادت نبود دیگه واقعا میکشتمت 😐 ) چون نگرانش بودم رفتم دفتر رئیس . رئیس : یو هیناتا ، چی شده ؟ من : اوهایو گزاریماس رئیس ، شما میدونید رانپو کجاست ؟ 😰 اون همیشه زود تر از من میومد ولی این دفعه نیومده میدونید کجاست ؟ 😢 رئیس : از رانپو اطلاعی ندارم ولی امروز زیاد تو آژانس کار نداریم پس میتونی بری ببینیش . من : آریگاتو گزاریماس رئیس 😊 ( شما ها کی کار داشتین که الان ندارین ؟ 😐 آره از اینکه انقدر میرین سینما میرین پارتی میرین اینور و اونور معلومه که چقدر سرتون شلوغه 😐 ) کونیکیدا : هوی هیناتا کجا میری ؟ * با داد * ( درست حرف بزن بی ادب میگم دازای بیاد بخورتت ها 😡 ) من : رئیس گفت میتونم برم پس لطفا دخالت نکن هویج 😊😁 وقتی رفتم صدای دازای رو شنیدم که به خاطر حرفی که به کونیکیدا زدم داشت کونیکیدا ضایع و مسخره مینمود ( آفرین حقش رو بزار کف دستش دازای جونم 😏 )
فکر کردم اول برم خونه و یه چایی ای چیزی بخورم ( واقعا که یکم چایی خوردن برات از بَشّه ی من مهم تره 😐 ) ولی تا درِ خونه رو باز کردم چشمام گرد شد و لپام گل انداخت . رانپو ! اون داشت .....
پارت ۱۰ رو زودی میزارم 😅
۱.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.