فیک کوک ( عشق مافیا) پارت ۳۶
از زبان ا/ت
جونگ کوک با داد گفت : ولش کن و اسلحش رو گرفت سمته بابام گفتم : نه جونگ کوک لطفاً بیارش پایین دیگه از ترس داشتم سکته میکردم گریَم در اومده بود تهیونگ و بقیه افرادشون اسلحه هاشون رو گرفته بودن به سمته بابام و آدماش که جونگ کوک گفت : ا/ت زنه منه و تو نمیتونی جایی ببریش بابام نگاه کرد بهم و گفت : ا/ت تو مگه باهاش عقد کردی ؟ گفتم : آره دیروز صبح ، روبه جونگ کوک کرد و اسلحش رو درآورد و گفت : پس که اینطور جئون جونگ کوک اسلحه رو گرفت سمته جونگ کوک گفتم : بابا تو دیگه نه از دستش که اسلحه رو گرفته بود گرفتم و با چهرهای که فقط داشت التماس میکرد به بابام نگاه میکردم که بابام گفت: ا/ت رو کنار نگه دارین ، نگهبانا از بازو هام گرفتن و نگهَم داشتن هی دست و پا میزدم که ولم کنن اما زورشون خیلی زیاد بود
بابام گفت : بیا عادلانه پیش بریم...نظرت چیه باهم شلیک کنیم
جونگ کوک گفت : باشه
بلند داد زدم و گفتم : نههه..... خواهش میکنم...نکنین اما بی توجه به حرفم شلیک و.....بنگ
گلوله بابام به سمته چپه سینه جونگ کوک خورد اما گلوله جونگ کوک خطا رفت یه لحظه انگار دنیا برام وایستاد خودم رو از دست نگهبانا رها کردم و رفتم سمته جونگ کوک سرش رو گذاشتم روی پام با دستم جلوی زخمش رو گرفتم تا خون از دست نده لباس عروسی که تنم بود خونی شده بود تهیونگ شوکه بود بلند داد زدم و گفتم : تهیونگ به آمبولانس زنگ بزن زودباش جونگ کوک داشت تفس نفس میزد ، با گریه گفتم: توروخدا چشمات رو نبند خواهش میکنم
اشکام دونه دونه روش میریختن
جونگ کوک با داد گفت : ولش کن و اسلحش رو گرفت سمته بابام گفتم : نه جونگ کوک لطفاً بیارش پایین دیگه از ترس داشتم سکته میکردم گریَم در اومده بود تهیونگ و بقیه افرادشون اسلحه هاشون رو گرفته بودن به سمته بابام و آدماش که جونگ کوک گفت : ا/ت زنه منه و تو نمیتونی جایی ببریش بابام نگاه کرد بهم و گفت : ا/ت تو مگه باهاش عقد کردی ؟ گفتم : آره دیروز صبح ، روبه جونگ کوک کرد و اسلحش رو درآورد و گفت : پس که اینطور جئون جونگ کوک اسلحه رو گرفت سمته جونگ کوک گفتم : بابا تو دیگه نه از دستش که اسلحه رو گرفته بود گرفتم و با چهرهای که فقط داشت التماس میکرد به بابام نگاه میکردم که بابام گفت: ا/ت رو کنار نگه دارین ، نگهبانا از بازو هام گرفتن و نگهَم داشتن هی دست و پا میزدم که ولم کنن اما زورشون خیلی زیاد بود
بابام گفت : بیا عادلانه پیش بریم...نظرت چیه باهم شلیک کنیم
جونگ کوک گفت : باشه
بلند داد زدم و گفتم : نههه..... خواهش میکنم...نکنین اما بی توجه به حرفم شلیک و.....بنگ
گلوله بابام به سمته چپه سینه جونگ کوک خورد اما گلوله جونگ کوک خطا رفت یه لحظه انگار دنیا برام وایستاد خودم رو از دست نگهبانا رها کردم و رفتم سمته جونگ کوک سرش رو گذاشتم روی پام با دستم جلوی زخمش رو گرفتم تا خون از دست نده لباس عروسی که تنم بود خونی شده بود تهیونگ شوکه بود بلند داد زدم و گفتم : تهیونگ به آمبولانس زنگ بزن زودباش جونگ کوک داشت تفس نفس میزد ، با گریه گفتم: توروخدا چشمات رو نبند خواهش میکنم
اشکام دونه دونه روش میریختن
۲۳۸.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.