قلب سیاه پارت هفدهم
قسمت هفدهم
اریکا
توی اتاق منتظر بود تا جونگکوک از حموم بیاد بیرون، از جویس اعصبانی و شاکی بود، با باز شدن در حموم و خارج شدن جونگکوک، آریکا با دیدنش از روی تخت بلند شد، تنها چیزی که تن جونگکوک بود شلوار لی یخی رنگ بود.
کوک: برای چی اومدی؟
آریکا با دیدن هیکل ورزشی جونگکوک، آب دهنشو قورت داد.
_ ارباب... چیز...من...
نگاهش به عظله های جونگکوک بود
_ جویس...ارباب
جونگکوک به سمت میز آرایشی قدم برداشت، نگاه اریکا مسخ بدنش شده بود، جونگکوک در حالی که کرمی برمیداشت گفت.
کوک: جویس چیکار کرده
اریکا سعی کرد تا به خودش بیاد.
_ ارباب جویس کارایی که بهش دادمو انجام نمیده
جونگکوک برگشت سمت اریکا، اخماش توهم رفت
کوک: بهت گفتم حواست بهش باشه.
موهای خیس جونگکوک اونو جذابتر کرده بود، قطرات ریز درست آب روی بدنش هوش از سر اریکا برده بود، دلش میخواست به شب با جونگکوک بودن رو تجربه کنه.
_ به حرف من گوش نمیده
کوک: الان کجاست؟
آریکا اینبار نگاهشو به پایین داد دلش نمیخواست نگاهش تو اندام جونگکوک بچرخه
_ تو سالن بزرگه درحال خوردن میوه
جونگکوک از کنار اریکا با همون وضع رد شد، اریکا چشماشو بست و عطر تن جونگکوک رو جا مونده بود رو بو کرد
جویس.
مرحله سوم انگری برد بودم، خواستم دومین پرنده رو با تیر کمان پرت کنم که گوشیم از دستم کشیده شد، نفسمو با صدا فرستادم بیرون، سرمو بلند کردم، بله خودش بود جونگکوک
_ مشکلی پیش اومده؟
نگاهی به گوشیم انداخت و پوزخندی بهم زد.
کوک: هنوز تا بزرگ شدن خیلی مونده جویس خانم.
تازه متوجه شدم که جونگکوک بدون لباس روبه روم ایستاده، سرمو به جهت چپ برگردوندم.
_ داداش بزرگه بهتر بود چیزی میپوشیدن و موهاتم خشک میکردین بعد میومدین سراغم.
خواست چیزی بگه، که گوشیم زنگ خورد، دست به سینه پاهامو انداختم رو هم و به چشماش خیره شدم.
کوک: مامانه
گوشیو به سمتم گرفت.
کوک: جواب بده.
از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم، گوشی رو از دستش گرفتم و تماسو وصل کردم
_ سلام مامانی.
صدای پر محبتش پیچید توی گوشم.
مارلین: سلام دخترم خوبی.
چش غره ای به جونگکوک رفتم.
_ اره مامان عالیم شما چطورین.
مارلین: منم با شنیدن صدای دخترم خوب شدم.
نگران پرسیدم.
_ مگه چیزیت شده بود.
مارلین: نه دخترم
نفسمو فرستادم بیرون، جونگکوک با سر اشاره کرد تا گوشی رو بزارم رو بلند گو، برای اینکه صدای مامان رو بشنوه، بخاطر همین گذاشتم
مارلین: جونگکوک که اذیتت نمیکنه؟
خیره نگام کرد، دلم میخواست بگم آره، زیر لبش آروم جوری که من بشنوم گفت.
کوک: هرچی بگی برام مهم نیست.
_ نه مامان خیلی هوامو داره اینجارو برام تبدیل کرده به قصر شما خیالتون راحت.
شوکه نگام کرد، اما تو چند ثانیه خودشو جمع کرد
مارلین: خوبه خیالم راحت شد اگه اذیتت کرد حتماً به من بگی.
جونگکوک پوزخندی زد و گوشی رو از دستم گرفت.
کوک: سلام مامان خوبی؟
همینجور که ازم دور میشد درحال حرف زدن با مامان بود، خودمو پرت کردم رو مبل و منتظر شدم تا حرف زدنش با مامان تموم شه...بعد از چند دقیقه اومد و بالا سرم ایستاد، دستمو بلند کردم تا گوشی رو بده بهم اما با دستش دستمو گرفت و منو ازجا بلند کرد.
_ چیکار داری میکنی!
کوک: دیگه وقت کاراته
منو به سمت رخت شویی راهنمایی کرد.
کوک: فک کنم راه رختشویی رو بلد نیستی.
وقتی به رخت شویی رسیدیم درشو باز کرد، همه خدمتکارایی که اونجا بودن، با وردمون نگاهشون رو ما افتاد.
کوک: به جویس یاد بدین شستن لباس چطوریه!
الان که بیشتر داشتم دقت میکرد نگاه های خدمتکارا روی شکم هشت تیکه جونگکوک بود تا ورود ما، وقتی جونگکوک از جانبشون جوابی نشنید بلند داد زد.
کوک: فهمیدین چی گفتم؟
خدمتکارا که با صدای جونگکوک به خودشون اومدن بلند شدن و سرشو انداختن پایین. و با گفتن چشم بلندی جواب کوک رو دادن، جونگکوک از رخت شویی رفت بیرون و درو بهم کوبید. نگاهی به بقیه انداختم تقریبا دوازده نفر بودیم، همشون چهره های جوانی داشتن.
+ آهای تو چرا اونجا ایستادی بیا و به ما کمک کن
رزا
به طراحی که کشیده بود، نگاه مجددی انداخت، چهره ای بی نقص تهیونگ رو خیلی قشنگ طراحی کرده بود، لبخندی به شاهکارش زد، با باز شدن در اتاقش طراحی که کشیده بود رو زیر تخت انداخت، دلش نمیخواست کسی از علاقش نسبت به تهیونک آگاه بشه.
_ آبجی نمیدونستی در بزنی!
خواهرش لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون،درم بست، به نقه ای که به در وارد شد رزا تک خنده ای کرد.
_ بیا تو
در باز شد و خواهرش اومد داخل.
_ جانم کاری داشتی میرا؟
میرا: جونگکوک مارو به عمارتش دعوت کرده.
از اینکه اینو میشنید خیلی خوشحال بود، شنیده بود تهیونگ هم همراه جونگکوک بود.
_ کی بریم؟
میرا: الان.
از پنجره به بیرون رو نگاه کرد، هوا تاریک بود
_ الان اونم تو این هوا!
پایان پارت
اریکا
توی اتاق منتظر بود تا جونگکوک از حموم بیاد بیرون، از جویس اعصبانی و شاکی بود، با باز شدن در حموم و خارج شدن جونگکوک، آریکا با دیدنش از روی تخت بلند شد، تنها چیزی که تن جونگکوک بود شلوار لی یخی رنگ بود.
کوک: برای چی اومدی؟
آریکا با دیدن هیکل ورزشی جونگکوک، آب دهنشو قورت داد.
_ ارباب... چیز...من...
نگاهش به عظله های جونگکوک بود
_ جویس...ارباب
جونگکوک به سمت میز آرایشی قدم برداشت، نگاه اریکا مسخ بدنش شده بود، جونگکوک در حالی که کرمی برمیداشت گفت.
کوک: جویس چیکار کرده
اریکا سعی کرد تا به خودش بیاد.
_ ارباب جویس کارایی که بهش دادمو انجام نمیده
جونگکوک برگشت سمت اریکا، اخماش توهم رفت
کوک: بهت گفتم حواست بهش باشه.
موهای خیس جونگکوک اونو جذابتر کرده بود، قطرات ریز درست آب روی بدنش هوش از سر اریکا برده بود، دلش میخواست به شب با جونگکوک بودن رو تجربه کنه.
_ به حرف من گوش نمیده
کوک: الان کجاست؟
آریکا اینبار نگاهشو به پایین داد دلش نمیخواست نگاهش تو اندام جونگکوک بچرخه
_ تو سالن بزرگه درحال خوردن میوه
جونگکوک از کنار اریکا با همون وضع رد شد، اریکا چشماشو بست و عطر تن جونگکوک رو جا مونده بود رو بو کرد
جویس.
مرحله سوم انگری برد بودم، خواستم دومین پرنده رو با تیر کمان پرت کنم که گوشیم از دستم کشیده شد، نفسمو با صدا فرستادم بیرون، سرمو بلند کردم، بله خودش بود جونگکوک
_ مشکلی پیش اومده؟
نگاهی به گوشیم انداخت و پوزخندی بهم زد.
کوک: هنوز تا بزرگ شدن خیلی مونده جویس خانم.
تازه متوجه شدم که جونگکوک بدون لباس روبه روم ایستاده، سرمو به جهت چپ برگردوندم.
_ داداش بزرگه بهتر بود چیزی میپوشیدن و موهاتم خشک میکردین بعد میومدین سراغم.
خواست چیزی بگه، که گوشیم زنگ خورد، دست به سینه پاهامو انداختم رو هم و به چشماش خیره شدم.
کوک: مامانه
گوشیو به سمتم گرفت.
کوک: جواب بده.
از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم، گوشی رو از دستش گرفتم و تماسو وصل کردم
_ سلام مامانی.
صدای پر محبتش پیچید توی گوشم.
مارلین: سلام دخترم خوبی.
چش غره ای به جونگکوک رفتم.
_ اره مامان عالیم شما چطورین.
مارلین: منم با شنیدن صدای دخترم خوب شدم.
نگران پرسیدم.
_ مگه چیزیت شده بود.
مارلین: نه دخترم
نفسمو فرستادم بیرون، جونگکوک با سر اشاره کرد تا گوشی رو بزارم رو بلند گو، برای اینکه صدای مامان رو بشنوه، بخاطر همین گذاشتم
مارلین: جونگکوک که اذیتت نمیکنه؟
خیره نگام کرد، دلم میخواست بگم آره، زیر لبش آروم جوری که من بشنوم گفت.
کوک: هرچی بگی برام مهم نیست.
_ نه مامان خیلی هوامو داره اینجارو برام تبدیل کرده به قصر شما خیالتون راحت.
شوکه نگام کرد، اما تو چند ثانیه خودشو جمع کرد
مارلین: خوبه خیالم راحت شد اگه اذیتت کرد حتماً به من بگی.
جونگکوک پوزخندی زد و گوشی رو از دستم گرفت.
کوک: سلام مامان خوبی؟
همینجور که ازم دور میشد درحال حرف زدن با مامان بود، خودمو پرت کردم رو مبل و منتظر شدم تا حرف زدنش با مامان تموم شه...بعد از چند دقیقه اومد و بالا سرم ایستاد، دستمو بلند کردم تا گوشی رو بده بهم اما با دستش دستمو گرفت و منو ازجا بلند کرد.
_ چیکار داری میکنی!
کوک: دیگه وقت کاراته
منو به سمت رخت شویی راهنمایی کرد.
کوک: فک کنم راه رختشویی رو بلد نیستی.
وقتی به رخت شویی رسیدیم درشو باز کرد، همه خدمتکارایی که اونجا بودن، با وردمون نگاهشون رو ما افتاد.
کوک: به جویس یاد بدین شستن لباس چطوریه!
الان که بیشتر داشتم دقت میکرد نگاه های خدمتکارا روی شکم هشت تیکه جونگکوک بود تا ورود ما، وقتی جونگکوک از جانبشون جوابی نشنید بلند داد زد.
کوک: فهمیدین چی گفتم؟
خدمتکارا که با صدای جونگکوک به خودشون اومدن بلند شدن و سرشو انداختن پایین. و با گفتن چشم بلندی جواب کوک رو دادن، جونگکوک از رخت شویی رفت بیرون و درو بهم کوبید. نگاهی به بقیه انداختم تقریبا دوازده نفر بودیم، همشون چهره های جوانی داشتن.
+ آهای تو چرا اونجا ایستادی بیا و به ما کمک کن
رزا
به طراحی که کشیده بود، نگاه مجددی انداخت، چهره ای بی نقص تهیونگ رو خیلی قشنگ طراحی کرده بود، لبخندی به شاهکارش زد، با باز شدن در اتاقش طراحی که کشیده بود رو زیر تخت انداخت، دلش نمیخواست کسی از علاقش نسبت به تهیونک آگاه بشه.
_ آبجی نمیدونستی در بزنی!
خواهرش لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون،درم بست، به نقه ای که به در وارد شد رزا تک خنده ای کرد.
_ بیا تو
در باز شد و خواهرش اومد داخل.
_ جانم کاری داشتی میرا؟
میرا: جونگکوک مارو به عمارتش دعوت کرده.
از اینکه اینو میشنید خیلی خوشحال بود، شنیده بود تهیونگ هم همراه جونگکوک بود.
_ کی بریم؟
میرا: الان.
از پنجره به بیرون رو نگاه کرد، هوا تاریک بود
_ الان اونم تو این هوا!
پایان پارت
۲۳.۳k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳