آکیوکو
آکیوکو
1سپتامبر 2024
(پارت اول)
داستان از زبان هوتارو :
سال آخر دبیرستان شده و من هنوزم هم تنهام ! به خودم قول داده بودم تا قبل از سال آخر دبیرستان یک دوست پیدا کنم ولی حتی نمیتونم ارتباط بگیرم... این احساس تنهایی داره منو تو خودش غرق میکنه. احساس میکنم من واسه بقیه ی اعضای کلاس نامرئی هستم. باید چیکار کنم ؟!
چیکار میتونم بکنم؟
کاش حداقل میتونستم حرف بزنم
کاش می تونستم صداشونو بشونم...
خیلی دلم میخواست منم مثه کاسومی باشم . بهش حسودی میکنم. اون هم خوشگله هم بین بچه های کلاس خیلی معروفه. دوستاش انقدری زیادن که نمیشه شمردشون. کل پسرای کلاس آرزو دارن که برای یه بار هم که شده با کاسومی برن سر قرار ولی اون همشونو رد میکنه .کاسومی یه دختر قد بلند با موهای بلونده. خانواده ی ثروتمندی داره و همه ی وسیله هاش برنده ولی متاسفانه آدم خیلی مغروریه و خیلی به خودش مینازه. اکثر بچه های کلاس رو مسخره میکنه از جمله من! یادمه پارسال یه بار از روی پله ها هلم داد و پاکت شیرش رو رو سر من خالی کرد و شروع کرد به عکس گرفتن از من بعدش هم تموم اون عکسا رو توی گروه کلاسمون پخش کرد.
یادمه به خاطر اون عکسا تا یک هفته مدرسه نرفتم چون روم نمیشد تو چشم بچه ها نگاه کنم...
داستان از زبان یامادا :
- مامان مجبورم به همچین مدرسه ای برم؟!
خب... منو پدرت کلی فکر کردیم و...
-چرا واسه یه بار هم که شده به حرف من توجه نمیکنین؟ اصن تاحالا شده که نظر من براتون مهم باشه؟!
یامادا من...
قبل از اینکه بزارم حرف های مادرم تموم شه از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو خیلی محکم بستم.
درحالی که به طرف مدرسه میدویدم به دختر قد کوتاهی برخوردم که خیلی آهسته به طرف در ورودی مدرسه میرفت.
وقتی بهش برخورد کردم تموم کتاب های توی دستش پخش و پلا شد و جفتمون روی زمین افتادیم منم سعی کردم کمکش کنم تا بلند شه.
- متاسفم...باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم.
دختر جوابی نداد. احساس کردم بهش شوک وارد شده برای همین ازش پرسیدم
- حالت خوبه ؟ چیزی نیاز داری ؟
دختر سرش رو به نشانه ی تشکر پایین آورد و بعد کتاب هارو از دستم قاپید و به طرف در ورودی مدرسه دوید. وقتی داشت بلند میشد که بره متوجه شدم که زانوش یکم خراشیده شده.
1سپتامبر 2024
(پارت اول)
داستان از زبان هوتارو :
سال آخر دبیرستان شده و من هنوزم هم تنهام ! به خودم قول داده بودم تا قبل از سال آخر دبیرستان یک دوست پیدا کنم ولی حتی نمیتونم ارتباط بگیرم... این احساس تنهایی داره منو تو خودش غرق میکنه. احساس میکنم من واسه بقیه ی اعضای کلاس نامرئی هستم. باید چیکار کنم ؟!
چیکار میتونم بکنم؟
کاش حداقل میتونستم حرف بزنم
کاش می تونستم صداشونو بشونم...
خیلی دلم میخواست منم مثه کاسومی باشم . بهش حسودی میکنم. اون هم خوشگله هم بین بچه های کلاس خیلی معروفه. دوستاش انقدری زیادن که نمیشه شمردشون. کل پسرای کلاس آرزو دارن که برای یه بار هم که شده با کاسومی برن سر قرار ولی اون همشونو رد میکنه .کاسومی یه دختر قد بلند با موهای بلونده. خانواده ی ثروتمندی داره و همه ی وسیله هاش برنده ولی متاسفانه آدم خیلی مغروریه و خیلی به خودش مینازه. اکثر بچه های کلاس رو مسخره میکنه از جمله من! یادمه پارسال یه بار از روی پله ها هلم داد و پاکت شیرش رو رو سر من خالی کرد و شروع کرد به عکس گرفتن از من بعدش هم تموم اون عکسا رو توی گروه کلاسمون پخش کرد.
یادمه به خاطر اون عکسا تا یک هفته مدرسه نرفتم چون روم نمیشد تو چشم بچه ها نگاه کنم...
داستان از زبان یامادا :
- مامان مجبورم به همچین مدرسه ای برم؟!
خب... منو پدرت کلی فکر کردیم و...
-چرا واسه یه بار هم که شده به حرف من توجه نمیکنین؟ اصن تاحالا شده که نظر من براتون مهم باشه؟!
یامادا من...
قبل از اینکه بزارم حرف های مادرم تموم شه از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو خیلی محکم بستم.
درحالی که به طرف مدرسه میدویدم به دختر قد کوتاهی برخوردم که خیلی آهسته به طرف در ورودی مدرسه میرفت.
وقتی بهش برخورد کردم تموم کتاب های توی دستش پخش و پلا شد و جفتمون روی زمین افتادیم منم سعی کردم کمکش کنم تا بلند شه.
- متاسفم...باید حواسم رو بیشتر جمع میکردم.
دختر جوابی نداد. احساس کردم بهش شوک وارد شده برای همین ازش پرسیدم
- حالت خوبه ؟ چیزی نیاز داری ؟
دختر سرش رو به نشانه ی تشکر پایین آورد و بعد کتاب هارو از دستم قاپید و به طرف در ورودی مدرسه دوید. وقتی داشت بلند میشد که بره متوجه شدم که زانوش یکم خراشیده شده.
۳.۱k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.