پارت 11 i heat my self
ا.ت : واوووو من صداتو از تو حموم میشنیدم بعضی وقتا و میگفتم واوو بکهیون جاش رو استیجه نه توی میدون تیر... خب پس چیشد که الان اینجا اومدی و شدی همکار من جناب بیون؟!
بکهیون : خب اینقدر جفتک نرو وسط حرفام تا زرمو بزنم :/
ا.ت : منو بگو دارم خیر سرم ازت طرفداری میکنمااا... خب بوگو ببینم چی میشه این بکهیونی ما
بکهیون: بعدش میرسه به وقتی که من دبیرستانی میشم و از اون موقع دوست داشتم برم اودیشن (ازمون ورودی) به کمپانی ها بدم که حتی تو فکر این بودم برم کمپانی اس اممم... اههه نمیدونی چقدر دوست داشتم کاراموز اونجا بشم ولی از شانش گ.وهم خبر خودکشی یکی از ایدلا اومدش بیرون و بعد داستانایی که پشتش نوشته میشد و همه اون حرفا باعث شدن که مامان و بابام اصلااااا اجازه ندن که من حتی به کاراموز شدن فکر کنم و حتی بابام واقعا تغییر عقیده داد و گفت : مرد چه به ایدل شدن باید بری تو ارتش و پلیش بشی و از مردم محافظت بشی... میدونی خب من تمام زندگیم به ایدل شدن فکر میکردم چقدررر رویا داشتم میبافتم باهاش ... چه وقت هایی که من کنترل تلویزیون رو بر میداشتم و اونو جلوی دهنم میذاشتم و فکر میکردم خوانندم و اینم میکروفونمه و کلییی خیال دیگه اما میدونی بدبختی من یکی دوتا نبود... همون سال کارخونه ای که بابام توش کار میکنه ورشکست میشه و خب پدرم اخراج میشه و جو خوبی توی خونمون نبود... پدرم عصبی بود و دوشیفت کار میکرد توی جاهای دیگه و مادرم هم شروع کرده بود به حرفه ای خیاطی کردن و تمام وقتش رو برای دوختن لباس های مردم میگذروند و من واقعا نمیشد با کسی حتی حرف بزنم .... واقعا کسی برای من وقت نداشت و خب من اون موقع نوجوون بودم و کلییی احساسات توی من در حال عوض شدن و زیاد و کم شدن بود . من نیاز به توجه داشتم نیاز به حرف زدن و یکم درد و دل کردن اما خب کسی نبود که حتی حرفامو بشنوه همه برای اینکه زندگیمون یکم جربان داشته باشه کار میکردن و وقتی برای باه بودنمون نبود... خونواده ما دیگه جمع قبلی رو نداشت و منم دیگه نمیتونستم حرفی روی حرف والدینم بزنم و وقتی ازمون ورودی دانشگاه ها رسید پدرم خودش ثبت نامم کرد و دانشگاه افسری روی برای من تایید کرد ... ارههه این بودش زندگی من
ا.ت : الان که دارم بهش فکر میکنم یادم میاد زمان دانشگاهمون یا تا همین الانش هم بعضیا مسخرت میکنن میگن ظریف مریف تو جات اینجا نیس تو باید میرفتی ایدل شی
بکهیون : هعییی ارهههه از این حرفا زیاد میشنوم حتی از کسایی که دوسشون دارم و انتظار داشتم حداقل اونا اینو نگن ولی خب فهمیدم ادم از هیچ کس نباید هیچ انتظاری داشته باشه... انتظار از کسی فقط حماقت خودتو نشون میده همین...
ا.ت : ارههه موافقم باهات... حالا کی اومده بهت از این زرا زده و دل پاپی کیوت مارو شکونده هااا؟!
بکهیون : چانیول🙃
بکهیون : خب اینقدر جفتک نرو وسط حرفام تا زرمو بزنم :/
ا.ت : منو بگو دارم خیر سرم ازت طرفداری میکنمااا... خب بوگو ببینم چی میشه این بکهیونی ما
بکهیون: بعدش میرسه به وقتی که من دبیرستانی میشم و از اون موقع دوست داشتم برم اودیشن (ازمون ورودی) به کمپانی ها بدم که حتی تو فکر این بودم برم کمپانی اس اممم... اههه نمیدونی چقدر دوست داشتم کاراموز اونجا بشم ولی از شانش گ.وهم خبر خودکشی یکی از ایدلا اومدش بیرون و بعد داستانایی که پشتش نوشته میشد و همه اون حرفا باعث شدن که مامان و بابام اصلااااا اجازه ندن که من حتی به کاراموز شدن فکر کنم و حتی بابام واقعا تغییر عقیده داد و گفت : مرد چه به ایدل شدن باید بری تو ارتش و پلیش بشی و از مردم محافظت بشی... میدونی خب من تمام زندگیم به ایدل شدن فکر میکردم چقدررر رویا داشتم میبافتم باهاش ... چه وقت هایی که من کنترل تلویزیون رو بر میداشتم و اونو جلوی دهنم میذاشتم و فکر میکردم خوانندم و اینم میکروفونمه و کلییی خیال دیگه اما میدونی بدبختی من یکی دوتا نبود... همون سال کارخونه ای که بابام توش کار میکنه ورشکست میشه و خب پدرم اخراج میشه و جو خوبی توی خونمون نبود... پدرم عصبی بود و دوشیفت کار میکرد توی جاهای دیگه و مادرم هم شروع کرده بود به حرفه ای خیاطی کردن و تمام وقتش رو برای دوختن لباس های مردم میگذروند و من واقعا نمیشد با کسی حتی حرف بزنم .... واقعا کسی برای من وقت نداشت و خب من اون موقع نوجوون بودم و کلییی احساسات توی من در حال عوض شدن و زیاد و کم شدن بود . من نیاز به توجه داشتم نیاز به حرف زدن و یکم درد و دل کردن اما خب کسی نبود که حتی حرفامو بشنوه همه برای اینکه زندگیمون یکم جربان داشته باشه کار میکردن و وقتی برای باه بودنمون نبود... خونواده ما دیگه جمع قبلی رو نداشت و منم دیگه نمیتونستم حرفی روی حرف والدینم بزنم و وقتی ازمون ورودی دانشگاه ها رسید پدرم خودش ثبت نامم کرد و دانشگاه افسری روی برای من تایید کرد ... ارههه این بودش زندگی من
ا.ت : الان که دارم بهش فکر میکنم یادم میاد زمان دانشگاهمون یا تا همین الانش هم بعضیا مسخرت میکنن میگن ظریف مریف تو جات اینجا نیس تو باید میرفتی ایدل شی
بکهیون : هعییی ارهههه از این حرفا زیاد میشنوم حتی از کسایی که دوسشون دارم و انتظار داشتم حداقل اونا اینو نگن ولی خب فهمیدم ادم از هیچ کس نباید هیچ انتظاری داشته باشه... انتظار از کسی فقط حماقت خودتو نشون میده همین...
ا.ت : ارههه موافقم باهات... حالا کی اومده بهت از این زرا زده و دل پاپی کیوت مارو شکونده هااا؟!
بکهیون : چانیول🙃
۵.۳k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.