پارت22
پارت22
خیلی خوشحال بودن
امروز قرار بود بعد اینهمه سال بهم برسن
احسان جلو ارایشگاه منتظر عروسش بود
سرشو اورد بالا با دیدن السا چشاش برق زد
هرچند صورت عروس پوشیده بود
ولی بازم حس میکرد ک اون خیلی خوشگل شده
السا برا رفتن ب سمت ماشین باید از خیابون
رد میشد فقط چند قدم با ماشین فاصله داشت
درحالیکه داماد ب ماشینش تکیه داد بود
و عروسش رو تماشا میکرد درس تو همون
لحظه ی ماشین با سرعت خیلی بالا محکم کوبید
ب عروسش چشای داماد بود ک دید عروسش
چند متر جلوتر پرت شده بود
خبری از لباس سفید عروسی نبود تماما قرمز شده بود
پاهای داماد لرزید ب زمین افتاد
باورش نمیشد این همون عروس قشنگش باشه
صدای داد دوستا و خانوادی عروس داماد
تو سر احسان می پیچید چیزی رو ک میدید
باور نمیکرد دوست و مادر عروس از هوش رفتن
داماد راه افتاد با پاهای لرزون نشست کنار
السا با دستش تکونش داد
پاشو السا پاشو الان ک وقت خواب نیست
ببین مهمونا منتظرمونن
اشکاشو با دستش کنار زد با داد گفت
پاشو لعنتی تو حق نداری ولم کنی الساااا
تو رو مرگ من پاشو
زار میزد التماس ی جسد پر خون میکرد
جسدی ک ن دیگه قلبش میزد ن دیگه نفس میکشید
ن دیگه حسی داشت ولی اون این حرفا حالیش نبود
که اون فقط میخواست بازم چشای عشقشو ببینه
چندتا از فامیلا و دوستا اومدن بلندش کردن
اون دیگه پاهاش هیچ حسی نداشت باز افتاد
کشون کشون خودشو رسوند ب جسم بی روح عشقش
دست السا رو گرفت تو دستش چشماش بسته شد
دوتاشون باهم ب خواب فرو رفتن ولی خواب السا
عمیق بود خوابی بود ک دیگر بیدار شدنی توش نبود
همه تو بهشت زهرا زار میدن اشک میریختن میزدن
ب سر و صورت هم میزدن حالشون بد بود
دخترک خیلی زود رفت از پیششون و این باورش
امکان پذیر نبود عاشق وقتی ب هوش اومد
با اصرار زیادی ک کرد بردنش تا برای اخرین
بار عشقشو ببینه وقتی ک السا
رو داشتن میزاشتن تو قبر
احسان زار میزد نمیخواست بزاره اونو بزارن
اون تو میگفت اون از تنهایی میترسه میگفت
اون کوچیکه برا تنها بودن با التماس ازشون
میخواست بیارنش بیرون ولی گوش کسی
بدهکار حرفای اون نبود روش خاک ریختن
ب همین راحتی السا رفت دیگه اخرای شب بود
هنوز احسان رو قبر عشقش بود سرشو گذاشت
رو قبر جوری ک انگار سرش رو سینه ای السا
هست با بغض صداش کرد
چطوری تونستی بری مگه قول ندادی تا اخرش
با همیم اونقد گریه کرده بود ک اشکاش خشک شده بود
نفسش لحظه ب لحظه تنگ تر میشد
بیشتر خودشو کشید رو قبر و چشاشو بست
پــایــان
)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)
٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪
[✿][❀][✿][ ❀][✿][❀][✿][❀][✿][❀][✿][❀]
༺༻༺༻༺༻༺༻༺༻
☆
☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
✿
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
❀
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
✿
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
❀
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆
☆
(❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)
✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ
ლ(´ ❥ `ლ) ヽ(*´з`*)ノ ლ(´ ❥ `ლ) ヽ(*´з`*)ノ
خیلی خوشحال بودن
امروز قرار بود بعد اینهمه سال بهم برسن
احسان جلو ارایشگاه منتظر عروسش بود
سرشو اورد بالا با دیدن السا چشاش برق زد
هرچند صورت عروس پوشیده بود
ولی بازم حس میکرد ک اون خیلی خوشگل شده
السا برا رفتن ب سمت ماشین باید از خیابون
رد میشد فقط چند قدم با ماشین فاصله داشت
درحالیکه داماد ب ماشینش تکیه داد بود
و عروسش رو تماشا میکرد درس تو همون
لحظه ی ماشین با سرعت خیلی بالا محکم کوبید
ب عروسش چشای داماد بود ک دید عروسش
چند متر جلوتر پرت شده بود
خبری از لباس سفید عروسی نبود تماما قرمز شده بود
پاهای داماد لرزید ب زمین افتاد
باورش نمیشد این همون عروس قشنگش باشه
صدای داد دوستا و خانوادی عروس داماد
تو سر احسان می پیچید چیزی رو ک میدید
باور نمیکرد دوست و مادر عروس از هوش رفتن
داماد راه افتاد با پاهای لرزون نشست کنار
السا با دستش تکونش داد
پاشو السا پاشو الان ک وقت خواب نیست
ببین مهمونا منتظرمونن
اشکاشو با دستش کنار زد با داد گفت
پاشو لعنتی تو حق نداری ولم کنی الساااا
تو رو مرگ من پاشو
زار میزد التماس ی جسد پر خون میکرد
جسدی ک ن دیگه قلبش میزد ن دیگه نفس میکشید
ن دیگه حسی داشت ولی اون این حرفا حالیش نبود
که اون فقط میخواست بازم چشای عشقشو ببینه
چندتا از فامیلا و دوستا اومدن بلندش کردن
اون دیگه پاهاش هیچ حسی نداشت باز افتاد
کشون کشون خودشو رسوند ب جسم بی روح عشقش
دست السا رو گرفت تو دستش چشماش بسته شد
دوتاشون باهم ب خواب فرو رفتن ولی خواب السا
عمیق بود خوابی بود ک دیگر بیدار شدنی توش نبود
همه تو بهشت زهرا زار میدن اشک میریختن میزدن
ب سر و صورت هم میزدن حالشون بد بود
دخترک خیلی زود رفت از پیششون و این باورش
امکان پذیر نبود عاشق وقتی ب هوش اومد
با اصرار زیادی ک کرد بردنش تا برای اخرین
بار عشقشو ببینه وقتی ک السا
رو داشتن میزاشتن تو قبر
احسان زار میزد نمیخواست بزاره اونو بزارن
اون تو میگفت اون از تنهایی میترسه میگفت
اون کوچیکه برا تنها بودن با التماس ازشون
میخواست بیارنش بیرون ولی گوش کسی
بدهکار حرفای اون نبود روش خاک ریختن
ب همین راحتی السا رفت دیگه اخرای شب بود
هنوز احسان رو قبر عشقش بود سرشو گذاشت
رو قبر جوری ک انگار سرش رو سینه ای السا
هست با بغض صداش کرد
چطوری تونستی بری مگه قول ندادی تا اخرش
با همیم اونقد گریه کرده بود ک اشکاش خشک شده بود
نفسش لحظه ب لحظه تنگ تر میشد
بیشتر خودشو کشید رو قبر و چشاشو بست
پــایــان
)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)(☆)(♡)
٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪~٪
[✿][❀][✿][ ❀][✿][❀][✿][❀][✿][❀][✿][❀]
༺༻༺༻༺༻༺༻༺༻
☆
☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
✿
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
❀
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
✿
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
❀
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆ ♡ ☆
☆ ♡ ☆
☆
(❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)*✲゚* (❁´◡`❁)
✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ❛ั∗)◞✺ ✺◟(∗❛ัᴗ
ლ(´ ❥ `ლ) ヽ(*´з`*)ノ ლ(´ ❥ `ლ) ヽ(*´з`*)ノ
۴.۴k
۱۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.