عشق ممنوعه Part One
شوگا ویو
احساس میکنم لیدر تیممون و خواهر کوچکترم با هم رابطه دارن...
نامجون ویو
چند شب پیش که بار رفته بودم، خواهر شوکا رو تنها ومست دیدم انگار ناراحت به نظر می رسید من از وقتی که با شوگا آشنا شدم از خواهرش خوشم میومد دیدن ناراحتیش برام واقعا سخت بود...
به سمتش رفتم و سعی کردم بهش کمک کنم.
-سلام خانم هه سو!
س..لام آق...ای ک..کی..کیم
انقدر مست بود که نمی توانست کلمات رو درس تلفظ کنه در همین فکر بودم که بلند شد گفت:می..شه منو... تا خو...نه ب...
بعد این حرف از حال رفت.
باید تا بغلش میکردم اما لباس تنگ، کوتاه و مشکی رنگش این اجازه رو به من نمیداد، نمیدونستم باید چیکار کنم...
کمی بیشتر که نگاه کردم یک شال توی وسایلش دیدم. دور پاهاش پیچیدم و بلندش کردم.
به سمت ماشینم رفتم در رو باز کردم و روی صندلی شاگرد گذاشتمش و رفتم که سوار شم...
یک ربع بعد...
از روی صندلی شاگرد بلند شد واقعا خیلی گیج بود و اصلا کار هاش دست خودش نبود.
اومد و روی پاهام نشست... واقعا نمیتونستم پیش بینی کنم چکار میخواد انجام بده...
در همین لحظه...
دستش رو به یقه ام گرفت و ل.باش رو به آرامی روی ل.ب هام گذاشت...
خیلی هول شدم مبادا کسی مارو میدید؟!
تمام سعی ام رو کردم کنترل ماشین رو از دست ندم.
بعد از اون بوس یا هرچی که نمیدونم اسمش رو چی بزارم سرش رو گذاشت روی شونم و خوابش برد.
لباسش خیلی کوتاه بود و تا کمرش بالا اومده بود... باید خودم رو کنترل می کردم برای همین ماشین رو روی کوروز گذاشتم، شال رو از روی صندلی بغلم برداشتم و دورش پیچیدم...
نمی دونم چش بود اما انقدر مست و خواب آلود بود که میتونستم نفس های گرمش رو حس کنم...
ادامه دارد...✨
#وانشات#وانشات_اسمات#جونگکوک#کوک#کوکی#بی_تی_اس#خرگوش#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#ارمی#رمان#داستان#کره#کره_جنوبی#kook#Jungkook#Namjoon
احساس میکنم لیدر تیممون و خواهر کوچکترم با هم رابطه دارن...
نامجون ویو
چند شب پیش که بار رفته بودم، خواهر شوکا رو تنها ومست دیدم انگار ناراحت به نظر می رسید من از وقتی که با شوگا آشنا شدم از خواهرش خوشم میومد دیدن ناراحتیش برام واقعا سخت بود...
به سمتش رفتم و سعی کردم بهش کمک کنم.
-سلام خانم هه سو!
س..لام آق...ای ک..کی..کیم
انقدر مست بود که نمی توانست کلمات رو درس تلفظ کنه در همین فکر بودم که بلند شد گفت:می..شه منو... تا خو...نه ب...
بعد این حرف از حال رفت.
باید تا بغلش میکردم اما لباس تنگ، کوتاه و مشکی رنگش این اجازه رو به من نمیداد، نمیدونستم باید چیکار کنم...
کمی بیشتر که نگاه کردم یک شال توی وسایلش دیدم. دور پاهاش پیچیدم و بلندش کردم.
به سمت ماشینم رفتم در رو باز کردم و روی صندلی شاگرد گذاشتمش و رفتم که سوار شم...
یک ربع بعد...
از روی صندلی شاگرد بلند شد واقعا خیلی گیج بود و اصلا کار هاش دست خودش نبود.
اومد و روی پاهام نشست... واقعا نمیتونستم پیش بینی کنم چکار میخواد انجام بده...
در همین لحظه...
دستش رو به یقه ام گرفت و ل.باش رو به آرامی روی ل.ب هام گذاشت...
خیلی هول شدم مبادا کسی مارو میدید؟!
تمام سعی ام رو کردم کنترل ماشین رو از دست ندم.
بعد از اون بوس یا هرچی که نمیدونم اسمش رو چی بزارم سرش رو گذاشت روی شونم و خوابش برد.
لباسش خیلی کوتاه بود و تا کمرش بالا اومده بود... باید خودم رو کنترل می کردم برای همین ماشین رو روی کوروز گذاشتم، شال رو از روی صندلی بغلم برداشتم و دورش پیچیدم...
نمی دونم چش بود اما انقدر مست و خواب آلود بود که میتونستم نفس های گرمش رو حس کنم...
ادامه دارد...✨
#وانشات#وانشات_اسمات#جونگکوک#کوک#کوکی#بی_تی_اس#خرگوش#نامجون#جین#شوگا#جیمین#جیهوپ#تهیونگ#ارمی#رمان#داستان#کره#کره_جنوبی#kook#Jungkook#Namjoon
۵۳۶
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.