ژنرال مو شکلاتی پارت ۱۰
غرق نگاه کردن به امگاش بود که موجود کوچولو تو بقلش شروع کرد وول زدن و صداهای نامفهوم در آوردن وقتی به اون موجود کوچولو نگاه کرد شکه شد گوی های چشم های اون دختر کوچولو همرنگ چشم های خودش بود. تیله های قهوه ای با موهای نارنجی خیلی زیبا بود دازای خیلی دلش می خواست چویا بیدار بود تا می تونست واکنشش رو به زیبایی دخترشون ببینه همونطور که به چشم های دختر کوچولو نگاه می کرد +دا..دازای خودتی _ اوه چوچو بیدار شدی اره خودمم... چویا + بله _ ازت ممنونم که این کوچولو زیبارو برام آوردی +دازای ...اینطوری نگو ... می شه بیاری ببینمش _ اره چرا که نه( دازای رو تخت کنار چویا نشست) + وای چشماش مثل توئه دازای _ اره و موهاش مثل تو حالا یه دختر هویجی داریم + اسمش رو چی بزاریم دازای _ اوم فکر کنم ساکورا خوب باشه + اره قشنگه (چویا سرشو رو پای دازای می زاره ) + دازای می شه رو پات بخوابم _اره امگای من ...هیچ وقت نمی زارم کسی یه تار مو ازت کم کنه
☆ یک سال بعد (الان چویا ۱۹ ساکورا ۱ و دازای ۲۴ سالشونه)
+ * یک سال از وقتی ساکورا به دنیا اومده می گذره دختر کوچولومون خیلی خشگله اولین کلمش داز داز بوده فکر کنم م خواد بگه دازای خیلی خوش حالم اخه خودم یادش دادم اسم دازای رو بگه البته من مدام بهش گفتم بگه بابا دازای ولی فقط می گه داز داز ..... تو این یه سال یوسانو سان با اینکه هنوز دکتر عمارت اوسامو هستش ولی مطب خودش رو زده ....دازای از صبح رفته بیرون و خب منم دارم می رم مطب یوسانو سان
☆ فلش به جلو بازگشت چویا و یوسانو از مطب به سمت عمارت اوسامو
+ * داشتیم همراه یوسانو سان از مطب برمی گشتیم و حرف می زدیم که دازای رو دیدم وارد یه کوچه شد £ اوه چویا اون دازای بود + اره بریم پیشش (نویسنده: ولی ای کاش هیچ وقت نمی رفتی چویا) _ سلام سیگما امگای من چطوره( چویا و یوسانو تو کوچه هستن ولی دازای از اون سر کوچه بیرون رفته و وارد خیابون اصلی شده اونجا یه کافس که چندتا میزش رو بیرون چیده دازای داره با یکی که رو صندلی یکی از میز ها نشسته صحبت می کنه) +* دازای گفت امگای من یعنی چی حتما...حتما اشتباه شنیدم یا دارم اشتباه برداشت می کنم اره..اره همینه درسته /اوه دازای نباید منو اینطوری صدا کنی تو ازدواج کردی _ اوه بیخیال سیگما چویا رو می گی + * الان ازم دفاع می کنه ....درسته؟ _ اون رو ولش کن اون یه بردس مایه ی ننگه من فقط از قیافش خوشم اومد و اشتباه کردم نمی فهمم چرا باید به خاطر ظاهرش باهاش ازدواج می کردم اون یه بردس اصلا خوب نیست یه برده با ارباب ازدواج کنه +* چ..چی داری میگی دازای من...من....من مایه ی ننگ توئم ازم بدت میاد چون یه برده بودم .... _ ولی تو یه امگای اصیلی چویا رو فقط به خاطر اینکه بچش از خون منه و ممکنه برام حرف در بیاد نگه داشتم و گرنه اون برده و بچش لایق این جایگاه نیستن +*(سرش رو انداخته پایین و بی صدا اشک می ریزه) £ * نمی فهمم اینا حرف های دازایه امکان نداره .. صبرکن چویا الان... نابود می شه _ خب حالا چی قبول می کنی امگام بشی سیگما / اوه چرا که نه مستر اوسامو _ پس نظرت چیه بریم خونه تو / خوبه بریم +* دازای می خوام داد بزنم بگم دازای من اینجام لعنتی تو این کوچه و همه ی حرفات رو شنیدم .... چرا چرا روز خوبم رو اینطوری خراب کردی می خواستم ...می خواستم بهت بگم... بهت بگم دوباره داری پدر می شی ...ولی با حرفایی که زدی الان فقط می خوام بمیرم اخه چرا چرا من باید یه برده می بودم +(با صدای ضعیف) یوسانو سان.. می شه بریم عمارت اوسامو *اره چویا دیگه اونجارو خونه صدا نمی کنی خونه جاییه که توش حداقل یکی دوست داشته باشه یکی منتظرت باشه ولی تو همچین کسی رو نداری پس تو خونه ای نداری چویا £ باشه چویا....چویا تو خوبی (سرش رو بالا می اره و با چشم هایی که غم رو می شه در اعماقشون دید میگه )+ مگه حال یه برده اهمیتی داره ( چویا به سمت عمارت حرکت می کنه و اروم دستشو رو شکمش می زاره +* کوچولو من شاید پدرت تو و خواهرت ساکورا رو دوست نداشته باشه ولی ناراحت نباش من دوستون دارم من مراقبتونم ..باشه عزیزم £* چویای بیچاره.... مثلا می خواست بهت بگه دوباره باردار دازای اوسامو بی شرف تو لیاقت این امگارو نداشتی ولی الان کسی که داره زجر می کشه اونه و تو دازای در آرمشی و داری می خندی ... باید برم دنبال چویا ممکنه بلایی سرش بیاد
_________ اونایی که می خوان نویسنده رو بکوشن اعلام حضور کنن
☆ یک سال بعد (الان چویا ۱۹ ساکورا ۱ و دازای ۲۴ سالشونه)
+ * یک سال از وقتی ساکورا به دنیا اومده می گذره دختر کوچولومون خیلی خشگله اولین کلمش داز داز بوده فکر کنم م خواد بگه دازای خیلی خوش حالم اخه خودم یادش دادم اسم دازای رو بگه البته من مدام بهش گفتم بگه بابا دازای ولی فقط می گه داز داز ..... تو این یه سال یوسانو سان با اینکه هنوز دکتر عمارت اوسامو هستش ولی مطب خودش رو زده ....دازای از صبح رفته بیرون و خب منم دارم می رم مطب یوسانو سان
☆ فلش به جلو بازگشت چویا و یوسانو از مطب به سمت عمارت اوسامو
+ * داشتیم همراه یوسانو سان از مطب برمی گشتیم و حرف می زدیم که دازای رو دیدم وارد یه کوچه شد £ اوه چویا اون دازای بود + اره بریم پیشش (نویسنده: ولی ای کاش هیچ وقت نمی رفتی چویا) _ سلام سیگما امگای من چطوره( چویا و یوسانو تو کوچه هستن ولی دازای از اون سر کوچه بیرون رفته و وارد خیابون اصلی شده اونجا یه کافس که چندتا میزش رو بیرون چیده دازای داره با یکی که رو صندلی یکی از میز ها نشسته صحبت می کنه) +* دازای گفت امگای من یعنی چی حتما...حتما اشتباه شنیدم یا دارم اشتباه برداشت می کنم اره..اره همینه درسته /اوه دازای نباید منو اینطوری صدا کنی تو ازدواج کردی _ اوه بیخیال سیگما چویا رو می گی + * الان ازم دفاع می کنه ....درسته؟ _ اون رو ولش کن اون یه بردس مایه ی ننگه من فقط از قیافش خوشم اومد و اشتباه کردم نمی فهمم چرا باید به خاطر ظاهرش باهاش ازدواج می کردم اون یه بردس اصلا خوب نیست یه برده با ارباب ازدواج کنه +* چ..چی داری میگی دازای من...من....من مایه ی ننگ توئم ازم بدت میاد چون یه برده بودم .... _ ولی تو یه امگای اصیلی چویا رو فقط به خاطر اینکه بچش از خون منه و ممکنه برام حرف در بیاد نگه داشتم و گرنه اون برده و بچش لایق این جایگاه نیستن +*(سرش رو انداخته پایین و بی صدا اشک می ریزه) £ * نمی فهمم اینا حرف های دازایه امکان نداره .. صبرکن چویا الان... نابود می شه _ خب حالا چی قبول می کنی امگام بشی سیگما / اوه چرا که نه مستر اوسامو _ پس نظرت چیه بریم خونه تو / خوبه بریم +* دازای می خوام داد بزنم بگم دازای من اینجام لعنتی تو این کوچه و همه ی حرفات رو شنیدم .... چرا چرا روز خوبم رو اینطوری خراب کردی می خواستم ...می خواستم بهت بگم... بهت بگم دوباره داری پدر می شی ...ولی با حرفایی که زدی الان فقط می خوام بمیرم اخه چرا چرا من باید یه برده می بودم +(با صدای ضعیف) یوسانو سان.. می شه بریم عمارت اوسامو *اره چویا دیگه اونجارو خونه صدا نمی کنی خونه جاییه که توش حداقل یکی دوست داشته باشه یکی منتظرت باشه ولی تو همچین کسی رو نداری پس تو خونه ای نداری چویا £ باشه چویا....چویا تو خوبی (سرش رو بالا می اره و با چشم هایی که غم رو می شه در اعماقشون دید میگه )+ مگه حال یه برده اهمیتی داره ( چویا به سمت عمارت حرکت می کنه و اروم دستشو رو شکمش می زاره +* کوچولو من شاید پدرت تو و خواهرت ساکورا رو دوست نداشته باشه ولی ناراحت نباش من دوستون دارم من مراقبتونم ..باشه عزیزم £* چویای بیچاره.... مثلا می خواست بهت بگه دوباره باردار دازای اوسامو بی شرف تو لیاقت این امگارو نداشتی ولی الان کسی که داره زجر می کشه اونه و تو دازای در آرمشی و داری می خندی ... باید برم دنبال چویا ممکنه بلایی سرش بیاد
_________ اونایی که می خوان نویسنده رو بکوشن اعلام حضور کنن
۹.۰k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.