☆مرگ یا عشق☆ part³²
کوک:چی داریم؟
ا.ت:مندو
کوک:آها. خوبه.
بعد شروع ب خوردن کردیم بعد غذا همه تشکر کردن من موندم و ی عالمه ظرف
ا.ت:هییی این نامردیههه*بلند
هیشکی جواب نداد. بعد چن دقیقه جین اومد
جین:کمک میخوای؟؟
ا.ت:اره. ظرفا زیادن.
جین:کوکککک بیا ب ا.ت کمک کنن*بلند
کوک بدو بدو اومد
کوک:بله؟؟
جین:تو ظرف شستن کمکش کن
کوک:باااشه*بیحال و حرصی
کوک:کمک میخوای*جوریکه اگ بگی اره قبرتو کندی
ا.ت:آره*حرص درآر
جین:زود تموم کنید بخوابید فردا عروسی ا.ت و جیمینه من رفتم شب بخیر
کوک و ا.ت:شب بخیر
کوک:واقعا داری ازدواج میکنی کوچولو
ا.ت:یاا من کوچولو نیستم
کوک:ا.ت
ا.ت:هوم؟
کوک :ازدواج نکن
ا.ت:خودمم دلم نمیخواد انقد زود ازدواج کنم اما مجبورم *بغض
ا.ت:من کلی رویا دارم. نمیتونم انقد زود بمی.....
ک کوک انگشتشو آورد جلوی دهنم گذاشت
کوک:ت مجبور نیستی ازدواج کنی ب هر حال من مراقبتم،، لازم باشه کلی بادیگارد میگیرم ک دور خونه باشن توام از خونه بیرون نمیری منم همیشه تو خونه پیشت میمونم. اما نمیتونی خودتوبدبخت کنی
ویو جیمین
رفتم یکم تو حیاط هوا بخورم وقتی خواستم برم تو اتاقم متوجه شدم ا.ت و کوک دارن باهم حرف میزنن
یعنی من دارم ا.ت رو بدبخت میکنم. ا.ت با من خوشبخت نمیشه. یهو دیدم کوک ا.ت رو بغل کرد انگار حسودیم شد(اوخییی )بیخیال باید از عشقش دس بکشم من اونو خوشبخت نمیکنم اون باید با کسی ازدواج کنه ک عاشقشه رفتم تو اتاقم و انقد ک خسته بودم زود خوابم برد
ویو ا.ت
سه ساعته دارم صداش میکنم
ا.ت:کوک
کوک:........
ا.ت:کوکک
کوک:.......
ا.ت:کوکککک
کوک:هاااا. چیشده¿?
ا.ت:ظرفا تموم شد.
کوک:آها باش. من میرم بخوابم
ا.ت:باشه
کوک:شب شکلاتی🍫
ا.ت:شبت شیرموزی🍌🥛
رفتم بخوابم. اما دره اتاق جیمین قفل بود. یعنی چی. الانم ک خوابه. پسره....(آرام باش)
رفتم تو اتاق کوک. خواب بود ی پتو برداشتم تا اومدم برم رو تخت....
ا.ت:مندو
کوک:آها. خوبه.
بعد شروع ب خوردن کردیم بعد غذا همه تشکر کردن من موندم و ی عالمه ظرف
ا.ت:هییی این نامردیههه*بلند
هیشکی جواب نداد. بعد چن دقیقه جین اومد
جین:کمک میخوای؟؟
ا.ت:اره. ظرفا زیادن.
جین:کوکککک بیا ب ا.ت کمک کنن*بلند
کوک بدو بدو اومد
کوک:بله؟؟
جین:تو ظرف شستن کمکش کن
کوک:باااشه*بیحال و حرصی
کوک:کمک میخوای*جوریکه اگ بگی اره قبرتو کندی
ا.ت:آره*حرص درآر
جین:زود تموم کنید بخوابید فردا عروسی ا.ت و جیمینه من رفتم شب بخیر
کوک و ا.ت:شب بخیر
کوک:واقعا داری ازدواج میکنی کوچولو
ا.ت:یاا من کوچولو نیستم
کوک:ا.ت
ا.ت:هوم؟
کوک :ازدواج نکن
ا.ت:خودمم دلم نمیخواد انقد زود ازدواج کنم اما مجبورم *بغض
ا.ت:من کلی رویا دارم. نمیتونم انقد زود بمی.....
ک کوک انگشتشو آورد جلوی دهنم گذاشت
کوک:ت مجبور نیستی ازدواج کنی ب هر حال من مراقبتم،، لازم باشه کلی بادیگارد میگیرم ک دور خونه باشن توام از خونه بیرون نمیری منم همیشه تو خونه پیشت میمونم. اما نمیتونی خودتوبدبخت کنی
ویو جیمین
رفتم یکم تو حیاط هوا بخورم وقتی خواستم برم تو اتاقم متوجه شدم ا.ت و کوک دارن باهم حرف میزنن
یعنی من دارم ا.ت رو بدبخت میکنم. ا.ت با من خوشبخت نمیشه. یهو دیدم کوک ا.ت رو بغل کرد انگار حسودیم شد(اوخییی )بیخیال باید از عشقش دس بکشم من اونو خوشبخت نمیکنم اون باید با کسی ازدواج کنه ک عاشقشه رفتم تو اتاقم و انقد ک خسته بودم زود خوابم برد
ویو ا.ت
سه ساعته دارم صداش میکنم
ا.ت:کوک
کوک:........
ا.ت:کوکک
کوک:.......
ا.ت:کوکککک
کوک:هاااا. چیشده¿?
ا.ت:ظرفا تموم شد.
کوک:آها باش. من میرم بخوابم
ا.ت:باشه
کوک:شب شکلاتی🍫
ا.ت:شبت شیرموزی🍌🥛
رفتم بخوابم. اما دره اتاق جیمین قفل بود. یعنی چی. الانم ک خوابه. پسره....(آرام باش)
رفتم تو اتاق کوک. خواب بود ی پتو برداشتم تا اومدم برم رو تخت....
۵.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.