چه کنم که توان از من می گریزد
چه کنم که توان از من می گریزد
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان می آورند.
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی می گذرم
بادی نرم و نابهنگام می وزد
سبکسرانه با بویی از پاییز
و قلب من
خبرهایی از دوردست ها می شنود
خبرهای بد!
او زنده است
و نفس میکشد
اما غمی به دل ندارد...
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان می آورند.
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی می گذرم
بادی نرم و نابهنگام می وزد
سبکسرانه با بویی از پاییز
و قلب من
خبرهایی از دوردست ها می شنود
خبرهای بد!
او زنده است
و نفس میکشد
اما غمی به دل ندارد...
۲۴۰
۱۵ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.