s2 p22
...او...سمت خونه تهیونگ زندگی میکنه_
...تهیونگ کیه؟=
...خب..الان بخوام معرفی کنم میتونم بگم نامزد آنا...
..آنا نامزد کرد؟......=
آره
..مگه چند سالشه؟....=
...۲۲
....باورم نمیشه!...چقدر زود بزرگ شدید....=
...
...ببینم...من دایی ام؟=
!خب...ن..نه....
...امم به نظرم....اگه میخوایم بیشتر حرف بزنیم بیاید بریم خونه ی ما...نزدیکه_
...ممنون...مستقیم باید برم پایگاه..)ارتشیه(..میام میبینمتون...یا اگه خواستید شما میتونید بیاید=
....گوشیمو گرفت و شماره شو زد..گل هارو رو قبر پدرم و مادرم گذاشت
...بغلم کرد...و جونگکوک رو هم بغل کرد
..از دیدنتون خوشحال شدم...فعال=
...و با هم به رفتنش نگاه کردیم
!اصال شبیه نیستید..._
...لبخندی زدم
...شبیه مامانمه!..من شبیه بابامم
.....پس بابات هم خوشگل بوده_
...خجالت کشیدم و رومو اونور کردم
...بریم؟.._
...بریم...
....به مامان و بابام دستی تکون دادم و راهی خونه شدیم
..........خونه.........
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین....جونگکوک حموم بود.تصمیم گرفتم بارداریمو همین امشب بهش
!بگم
همینکه رسیدم پایین...زیر زبونم بی حس شد و بدو بدو سمت دستشویی دویدم،باال آوردن مزخرف
.!ترین چیز بود.قشنگ دل و رودم اومدن بیرون
..دو تا دستمو از آب یخ پر کردم و تو صورتم پاشیدم...به خودم نگاه کردم از تو آینه...رنگ و رو زرد
....دهنمو شستم و نفس عمیقی کشیدم
با احساس درد سر معدم دوباره کلی باال آوردم و از خالی شون کامل معدم مطمئن شدم...دهنمو دوباره
...شستم
...بیرون اومدم که با هانا مواجه شدم
!هههه! ات شی خوبی؟چرا رنگ و روت زرده#
!خوبم....یکم سرما خوردم...
.آهان.....#
!از پله ها با دو باال رفتم...و رو تخت اتاق خودمو پرت کردم....دیگه هیچ نایی تو بدنم باقی نمونده بود
!داد زدم
..جونگکوک...؟...از حموم نمیخوای در بیای؟
..اومدم عزیزم..._
با باز شدن در حموم...برق کاشی های طالیی حموم تو چشام خورد و باعث شد جلوی چشمامو
.....بگیرم...و بوی کاراملی شامپو که همراه با بخار تو صورتم میزدن...حالت تهوعم رو بیشتر میکرد
داشتم همینطور فکر میکردم که اگه بارداری منو بفهمه چه ری اکشنی داره؟
....که با صدای بسته شدن در حموم نگاهمو به جونگکوک دادم...زود جلوی چشمامو گرفتم
!جونگکوککک! لخت مادر زاد از حموم نیا بیرون که..
مشکلش چیه بیبی؟_
...واسه اذیت کردنش گفتم
!تح*ریک میشم
...همونجوری جلو اومد
!عه؟_
...رفتم زیر پتو و جیغی زدم
..جونگکوک بپوشش
.....چند ثانیه گذشت و تخت اومد پایین
..ج
.پوشیدم بیبی...پوشیدم_
...برگشتم سمتش و دیدم شلوار داره
...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و تاجایی که تونستم بهش نزدیک شدم
...تهیونگ کیه؟=
...خب..الان بخوام معرفی کنم میتونم بگم نامزد آنا...
..آنا نامزد کرد؟......=
آره
..مگه چند سالشه؟....=
...۲۲
....باورم نمیشه!...چقدر زود بزرگ شدید....=
...
...ببینم...من دایی ام؟=
!خب...ن..نه....
...امم به نظرم....اگه میخوایم بیشتر حرف بزنیم بیاید بریم خونه ی ما...نزدیکه_
...ممنون...مستقیم باید برم پایگاه..)ارتشیه(..میام میبینمتون...یا اگه خواستید شما میتونید بیاید=
....گوشیمو گرفت و شماره شو زد..گل هارو رو قبر پدرم و مادرم گذاشت
...بغلم کرد...و جونگکوک رو هم بغل کرد
..از دیدنتون خوشحال شدم...فعال=
...و با هم به رفتنش نگاه کردیم
!اصال شبیه نیستید..._
...لبخندی زدم
...شبیه مامانمه!..من شبیه بابامم
.....پس بابات هم خوشگل بوده_
...خجالت کشیدم و رومو اونور کردم
...بریم؟.._
...بریم...
....به مامان و بابام دستی تکون دادم و راهی خونه شدیم
..........خونه.........
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین....جونگکوک حموم بود.تصمیم گرفتم بارداریمو همین امشب بهش
!بگم
همینکه رسیدم پایین...زیر زبونم بی حس شد و بدو بدو سمت دستشویی دویدم،باال آوردن مزخرف
.!ترین چیز بود.قشنگ دل و رودم اومدن بیرون
..دو تا دستمو از آب یخ پر کردم و تو صورتم پاشیدم...به خودم نگاه کردم از تو آینه...رنگ و رو زرد
....دهنمو شستم و نفس عمیقی کشیدم
با احساس درد سر معدم دوباره کلی باال آوردم و از خالی شون کامل معدم مطمئن شدم...دهنمو دوباره
...شستم
...بیرون اومدم که با هانا مواجه شدم
!هههه! ات شی خوبی؟چرا رنگ و روت زرده#
!خوبم....یکم سرما خوردم...
.آهان.....#
!از پله ها با دو باال رفتم...و رو تخت اتاق خودمو پرت کردم....دیگه هیچ نایی تو بدنم باقی نمونده بود
!داد زدم
..جونگکوک...؟...از حموم نمیخوای در بیای؟
..اومدم عزیزم..._
با باز شدن در حموم...برق کاشی های طالیی حموم تو چشام خورد و باعث شد جلوی چشمامو
.....بگیرم...و بوی کاراملی شامپو که همراه با بخار تو صورتم میزدن...حالت تهوعم رو بیشتر میکرد
داشتم همینطور فکر میکردم که اگه بارداری منو بفهمه چه ری اکشنی داره؟
....که با صدای بسته شدن در حموم نگاهمو به جونگکوک دادم...زود جلوی چشمامو گرفتم
!جونگکوککک! لخت مادر زاد از حموم نیا بیرون که..
مشکلش چیه بیبی؟_
...واسه اذیت کردنش گفتم
!تح*ریک میشم
...همونجوری جلو اومد
!عه؟_
...رفتم زیر پتو و جیغی زدم
..جونگکوک بپوشش
.....چند ثانیه گذشت و تخت اومد پایین
..ج
.پوشیدم بیبی...پوشیدم_
...برگشتم سمتش و دیدم شلوار داره
...دستام رو دور گردنش حلقه کردم و تاجایی که تونستم بهش نزدیک شدم
۵.۹k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.