🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 104
#mhshad
استرس داشتم قبول میکنه یا نه خدا کنه قبول کنه
با دیا وارد خونه شدیم تو این عمارت به این بزرگی هیچکش به جز خودش نبود
تاریک تاریک بود
دیانا:حتما تو اتاقشه بزارم برم پیشش
مهشاد:نه میگی بزارم من برم تو یه چیزی درست کن
دیانا:اره خوبه
سری تکون دادم رفتم بالا به سمت اتاقش در زدم جوابی نشنیدم
اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم کلی شیشه خالی از مشروب بود
جای سیگاریش پر بود از سیگار خاموش شده دود کل اتاق رو گرفته بود خودشم پایین تخت نشسته بود و خیره به
قاب عکس پانیذ بود که تو دستش بود چشمش تازه به من افتاد
رضا:بر چی اومدی هوم
رفتم کنارش نشستم خیلی شکسته تر از قبل شده بود معلوم بود اونم کلی درد کشیده
دیا با سینی شریت اومد تو اتاق گذاشت رو میز نشست رو کاناپه ی اتاق
دیانا:داداش چرا اینجوری میکنی
رضا:چه جوری میکنم دیا دارم به چیزی که حقمه دارم زندگی میکنم
دستم رو شونه اش گذاشتم
مهشاد:اخه اینجوری ببین زندگیت شده مشروب و الکل و این چیزا نکن
دیانا:داداش قشنگ من پانیذ به تو احتیاج داره اونم الان تو این موقعیت تو باید بهش کمک کنی حالش خوب شه
پوزخنده ای زد
رضا:اون به من احتیاجی نداره بعدشم اگه من بخامم محراب اجازه نمیده اون از دست من عصبیه
مهشاد:اره عصیبه ولی من راضیش کردم بیا قبول کن مگه تو پانیذ دوس نداری پاشو خودتو جمع و جور کن ببینم
دیانا:حق با مهشاد ببین الان وقته جبران کردنه محرابم هم که اجازه رو داده هومم
نگاهی به منو دیا انداخت
مهشاد:قبول کن حال پانید خوب نی داروهاش نمیخوره کز کرده یجا تکونم نمیخوره حتی دیگه من و محراب هم نمیخاد اصن نگاهمون نمیکنه چه برسه باهامون حرف بزنه بخاطر خودت بخاطر خودتو پانیذ این رسمش نی
رضا:اما....
دیانا:اما نداریم رضا قبول کن دیگه
سری تکون داد که دیانا اومد بغلش کرد و همدیگر و بعل کردن
بالاخره قبول کرد حال جفتشون خوب میشه الان
رضا نگاهی به من کرد
رضا:محراب چی منو بخشید
لبخندی بهش زدم حتی به فکر محراب هم بود
مهشاد :دلش برات تنگ شده ولی یکم دلخورهه ولیی اگه پانیذ درمان بشه میبخشدت
اونم لبخندی زد اون یه کی دستش باز کرد به من بیا بغلم من رفتم تو اغوش برادرانش کمی بعد ازش جدا شدیم
که نگاهی به جفتمون کرد و غرید
رضا:خب حالا نقشه چیه خانوما
دیانا لبخندی زد ادامه داد
دیانا:باید بری دیدنش
مهشاد:اره باید بری پیشش تا توجه اش جلب کنی یعنی برعکس ماقبول کنی
سری تکون داد....
وووییی خیلی هیجان دارم
پارت 104
#mhshad
استرس داشتم قبول میکنه یا نه خدا کنه قبول کنه
با دیا وارد خونه شدیم تو این عمارت به این بزرگی هیچکش به جز خودش نبود
تاریک تاریک بود
دیانا:حتما تو اتاقشه بزارم برم پیشش
مهشاد:نه میگی بزارم من برم تو یه چیزی درست کن
دیانا:اره خوبه
سری تکون دادم رفتم بالا به سمت اتاقش در زدم جوابی نشنیدم
اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم کلی شیشه خالی از مشروب بود
جای سیگاریش پر بود از سیگار خاموش شده دود کل اتاق رو گرفته بود خودشم پایین تخت نشسته بود و خیره به
قاب عکس پانیذ بود که تو دستش بود چشمش تازه به من افتاد
رضا:بر چی اومدی هوم
رفتم کنارش نشستم خیلی شکسته تر از قبل شده بود معلوم بود اونم کلی درد کشیده
دیا با سینی شریت اومد تو اتاق گذاشت رو میز نشست رو کاناپه ی اتاق
دیانا:داداش چرا اینجوری میکنی
رضا:چه جوری میکنم دیا دارم به چیزی که حقمه دارم زندگی میکنم
دستم رو شونه اش گذاشتم
مهشاد:اخه اینجوری ببین زندگیت شده مشروب و الکل و این چیزا نکن
دیانا:داداش قشنگ من پانیذ به تو احتیاج داره اونم الان تو این موقعیت تو باید بهش کمک کنی حالش خوب شه
پوزخنده ای زد
رضا:اون به من احتیاجی نداره بعدشم اگه من بخامم محراب اجازه نمیده اون از دست من عصبیه
مهشاد:اره عصیبه ولی من راضیش کردم بیا قبول کن مگه تو پانیذ دوس نداری پاشو خودتو جمع و جور کن ببینم
دیانا:حق با مهشاد ببین الان وقته جبران کردنه محرابم هم که اجازه رو داده هومم
نگاهی به منو دیا انداخت
مهشاد:قبول کن حال پانید خوب نی داروهاش نمیخوره کز کرده یجا تکونم نمیخوره حتی دیگه من و محراب هم نمیخاد اصن نگاهمون نمیکنه چه برسه باهامون حرف بزنه بخاطر خودت بخاطر خودتو پانیذ این رسمش نی
رضا:اما....
دیانا:اما نداریم رضا قبول کن دیگه
سری تکون داد که دیانا اومد بغلش کرد و همدیگر و بعل کردن
بالاخره قبول کرد حال جفتشون خوب میشه الان
رضا نگاهی به من کرد
رضا:محراب چی منو بخشید
لبخندی بهش زدم حتی به فکر محراب هم بود
مهشاد :دلش برات تنگ شده ولی یکم دلخورهه ولیی اگه پانیذ درمان بشه میبخشدت
اونم لبخندی زد اون یه کی دستش باز کرد به من بیا بغلم من رفتم تو اغوش برادرانش کمی بعد ازش جدا شدیم
که نگاهی به جفتمون کرد و غرید
رضا:خب حالا نقشه چیه خانوما
دیانا لبخندی زد ادامه داد
دیانا:باید بری دیدنش
مهشاد:اره باید بری پیشش تا توجه اش جلب کنی یعنی برعکس ماقبول کنی
سری تکون داد....
وووییی خیلی هیجان دارم
۱۱.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.