🥂به سوی بُعدی دیگر🥂 🥞پارت ششم🥞
پس رفتم پیش سنپایم اون ازم پرسید چرا میپرسم و من دلیلشو گفتم و اون گفت نباید اینکارو کنم و من گفتم باید انتقام بگیرم و بعد از حرفایی که سنپایم بهن زد منصرف شدم ولی بازم به فروختن روح فکر میکنم تمام چیزی تونستم بفهمم اینه که باید شیطانو احظار کنی و تو این معامله تو سودی نمیبری و شیطان بدنتو در اختیار میگیره ولی با اون حال بازم بهش فکر میکردم رفتم ادیت کردم ادیت پشت ادیت بعدش یه ذره فری فایر و... شب شد و بابام اومد خونه و سرکوفتا مثل همیشه شروع شد و منم از زور نفرت و غم رفتم تو اتاق مامان بابام و مثل همیشه روی پنجره نشستم به طرزی که اگه ی ذره به جلو حرکت میکردم میوفتادم و سقط میشدم مثل همیشه بغض کردم و نتونستم گریه کنم خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم من بیماری ای دارم که نمیتونم گریه کنم برای همین میریزم تو خودم و نمیتونم گریه کنم چن باری نزدیک بود از بغض خفه شم ولی خداروشکر زنده موندم...
توجه ازینجا به بعد داستان با تخیلم پیش میره.
مامان بابام فردای اون روز اعلام کردن که تو یه قرعه کشی برنده شدن و قراره بریم ژاپن و برای تعطیلات قرار شد بریم توکیو پس ازون موقع شروع به یاد گیری ژاپنی کردن من ژاپنی بلد بودم پس بهشون یاد یادم آجیم ی سری چیزا بلد بود ولی مامان بابام هیچی بلد نبودن مثل اینکه یه خونه برای کارشون اونجا براشود گرفته بودن از طرف یه نفر ناشناس بعد از یک ماه که همه چیو درمور ژاپن یاد گرفتیم ثیزا گرفتیم و پس فردا باید میرفتیم صبح زود همه وسایلمونو برداشتیم و رفتیم فرودگاه وقتی رسیدیم فهمیدیم برامون یکی هواپیمای شخصی گرفته برای مامان بابام خیلی مهم نبود ولی من کنجکاویم بدجور گل کرده بود
سفر با هواپیما ی روز طول کشید و بالاخره رسیدیم یه نفر مارو به خونمون راهنمایی کرد وقتی خونرو دیدم خیلی تعجب کردم ی خونه خیلی بزرگ بود خونه نبود که قصر بود ۵۶ تا اتاق داشت رفتیم تو همه وسایل بود یه خدمتکار اجیمو به اتاقش راهنمایی کرد یکیم مامانم و یکیم بابام و یکیم منو راهنمایی کرد وقتی رفتم اتاق درش رو باز کردم و تقریبا داشتم سکته میکردم انگار تمام علایق منو میدونستن یه دونه ازین صندلیای گیمری ۴ میلیاردی یه صندلی مخصوص انیمه دیدن ۶ میلیاردی اتاق مشکی بود و همه وسایل مشکی و نور فرابنفش داشت رو سقف کل اتاق پر از عکسا و وسایل با طرح دازای*^*
توجه ازینجا به بعد داستان با تخیلم پیش میره.
مامان بابام فردای اون روز اعلام کردن که تو یه قرعه کشی برنده شدن و قراره بریم ژاپن و برای تعطیلات قرار شد بریم توکیو پس ازون موقع شروع به یاد گیری ژاپنی کردن من ژاپنی بلد بودم پس بهشون یاد یادم آجیم ی سری چیزا بلد بود ولی مامان بابام هیچی بلد نبودن مثل اینکه یه خونه برای کارشون اونجا براشود گرفته بودن از طرف یه نفر ناشناس بعد از یک ماه که همه چیو درمور ژاپن یاد گرفتیم ثیزا گرفتیم و پس فردا باید میرفتیم صبح زود همه وسایلمونو برداشتیم و رفتیم فرودگاه وقتی رسیدیم فهمیدیم برامون یکی هواپیمای شخصی گرفته برای مامان بابام خیلی مهم نبود ولی من کنجکاویم بدجور گل کرده بود
سفر با هواپیما ی روز طول کشید و بالاخره رسیدیم یه نفر مارو به خونمون راهنمایی کرد وقتی خونرو دیدم خیلی تعجب کردم ی خونه خیلی بزرگ بود خونه نبود که قصر بود ۵۶ تا اتاق داشت رفتیم تو همه وسایل بود یه خدمتکار اجیمو به اتاقش راهنمایی کرد یکیم مامانم و یکیم بابام و یکیم منو راهنمایی کرد وقتی رفتم اتاق درش رو باز کردم و تقریبا داشتم سکته میکردم انگار تمام علایق منو میدونستن یه دونه ازین صندلیای گیمری ۴ میلیاردی یه صندلی مخصوص انیمه دیدن ۶ میلیاردی اتاق مشکی بود و همه وسایل مشکی و نور فرابنفش داشت رو سقف کل اتاق پر از عکسا و وسایل با طرح دازای*^*
۲۷.۸k
۰۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.