Meeting Again
part⑧
داشتم دستامو میشستم و به جین وو فکر میکردم دستامو دو طرف روشویی سنگی گذاشتم و از تو آینه به خودم زل زدم.
اینهمه سال با جین وو دوست بودم امکان نداره بهم چشم...
یهو حس کردم کسی وارد دستشویی شد سرمو برگردوندم و با دیدن جین وو از استرس ضربان قلبم بالا رفت
+چیزی...شده؟
دستاشو توی جیب شلوار جذب مشکیش فرو کرد پوزخند زد و به کفشاش نگاهی انداخت و بعد به من نگاه کرد. همونطور که دست به جیب بود، با قدم های آروم به سمتم میومد دیدم نه انگار قرار نیست دست از حرکت کردن برداره یه قدم به عقب برداشتم که یه قدم دیگه اومد جلو همین روال ادامه پیدا کرد که.....خوردم به دیوار!
یک لحظه حس کردم نفسم توی سینهم حبس شده دستاشو دو طرفم گذاشت و صورتشو بهم نزدیک کرد مغزم قفل شده بود و نمیتونست دستور هیچ چیزی رو بده. انقدر نزدیکم شد که دماغامون بهم برخورد میکرد توی همون حالت موند و گفت
×میدونی توی این مدت چقدر داشتی دیوونهم میکردی هوم؟
اشک توی چشمام جمع شدن باور نمیکردم این واقعی باشه با یکی از دستاش موهامو از روی صورتم کنار زد و به پشت گوشم هدایت کرد
×خیلی جلوی خودم رو گرفتم باهات کاری نکنم....ولی نمیتونم کلافهم کردی
توی اون لحظه فقط یه چیز به ذهنم خطور کرد. فرار!
تمام زورمو جمع کرد توی زانوهام و محکم زدم جای حساسش. صورتش از درد در هم کشیده شد روی کف دستشویی افتاد دست و پاهام داشتن میلرزیدن. بدو بدو از دستشویی رفتم بیرون و از در پشتی رستوران رفتم تا بچه ها منو نبینن. به کوچه که رسیدم یه دستمو گذاشتم رو دیوار و دست دیگم رو روی قلبم و تند تند داشتم نفس میکشیدم. نشستم روی زمین که یهو آسمون صدای بلندی داد و کم کم قطره های بارون گونه هام رو خیس کردم. شروع کردم به گریه کردن از ته دلم هق هق میزدم و با تمام توانم داشتم گریه میکردم. کوچه خلوت و تاریک بود و هیچکس به جز من اونجا نبود.
از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود و چشام قرمز شده بودن. خیلی ترسیده بودم واقعا تاحالا همچین موقعیتی برام پیش نیومده بود. یهو دستش روی شومم حس کردم سرمو آوردم بالا که با فردی که دیدم یه نوری توی دلم روشن شد.
_هوفففف میدونستم همینجوری میشی
کت چرم مشکی بلندش رو آورد بیرون و دورم انداخت توی تموم این مدت بهش زل زده بودم.
_فقط بگو کی اینکارو باها....
بغضم ترکید و از ته دل گریه میکردم اشکام پشت سرهم از چشام جاری میشدن بغلم کرد و موهامو نوازش کرد.
_چیزی نیست...اوپا اینجاست قول میدم تا آخر عمر ازت مراقبت کنم
گریه هام شدیدتر شدن. نشست کنارم و سرمو گذاشت رو شونه هاش الان هردومون در حالی که موش آبکشیده شده بودیم، کف کوچه ی تاریک و خلوت یک گوشه نشسته بودیم. صدای گریه هام کل کوچه رو پر کرده بود که کم کم آروم گرفتم.
داشتم دستامو میشستم و به جین وو فکر میکردم دستامو دو طرف روشویی سنگی گذاشتم و از تو آینه به خودم زل زدم.
اینهمه سال با جین وو دوست بودم امکان نداره بهم چشم...
یهو حس کردم کسی وارد دستشویی شد سرمو برگردوندم و با دیدن جین وو از استرس ضربان قلبم بالا رفت
+چیزی...شده؟
دستاشو توی جیب شلوار جذب مشکیش فرو کرد پوزخند زد و به کفشاش نگاهی انداخت و بعد به من نگاه کرد. همونطور که دست به جیب بود، با قدم های آروم به سمتم میومد دیدم نه انگار قرار نیست دست از حرکت کردن برداره یه قدم به عقب برداشتم که یه قدم دیگه اومد جلو همین روال ادامه پیدا کرد که.....خوردم به دیوار!
یک لحظه حس کردم نفسم توی سینهم حبس شده دستاشو دو طرفم گذاشت و صورتشو بهم نزدیک کرد مغزم قفل شده بود و نمیتونست دستور هیچ چیزی رو بده. انقدر نزدیکم شد که دماغامون بهم برخورد میکرد توی همون حالت موند و گفت
×میدونی توی این مدت چقدر داشتی دیوونهم میکردی هوم؟
اشک توی چشمام جمع شدن باور نمیکردم این واقعی باشه با یکی از دستاش موهامو از روی صورتم کنار زد و به پشت گوشم هدایت کرد
×خیلی جلوی خودم رو گرفتم باهات کاری نکنم....ولی نمیتونم کلافهم کردی
توی اون لحظه فقط یه چیز به ذهنم خطور کرد. فرار!
تمام زورمو جمع کرد توی زانوهام و محکم زدم جای حساسش. صورتش از درد در هم کشیده شد روی کف دستشویی افتاد دست و پاهام داشتن میلرزیدن. بدو بدو از دستشویی رفتم بیرون و از در پشتی رستوران رفتم تا بچه ها منو نبینن. به کوچه که رسیدم یه دستمو گذاشتم رو دیوار و دست دیگم رو روی قلبم و تند تند داشتم نفس میکشیدم. نشستم روی زمین که یهو آسمون صدای بلندی داد و کم کم قطره های بارون گونه هام رو خیس کردم. شروع کردم به گریه کردن از ته دلم هق هق میزدم و با تمام توانم داشتم گریه میکردم. کوچه خلوت و تاریک بود و هیچکس به جز من اونجا نبود.
از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود و چشام قرمز شده بودن. خیلی ترسیده بودم واقعا تاحالا همچین موقعیتی برام پیش نیومده بود. یهو دستش روی شومم حس کردم سرمو آوردم بالا که با فردی که دیدم یه نوری توی دلم روشن شد.
_هوفففف میدونستم همینجوری میشی
کت چرم مشکی بلندش رو آورد بیرون و دورم انداخت توی تموم این مدت بهش زل زده بودم.
_فقط بگو کی اینکارو باها....
بغضم ترکید و از ته دل گریه میکردم اشکام پشت سرهم از چشام جاری میشدن بغلم کرد و موهامو نوازش کرد.
_چیزی نیست...اوپا اینجاست قول میدم تا آخر عمر ازت مراقبت کنم
گریه هام شدیدتر شدن. نشست کنارم و سرمو گذاشت رو شونه هاش الان هردومون در حالی که موش آبکشیده شده بودیم، کف کوچه ی تاریک و خلوت یک گوشه نشسته بودیم. صدای گریه هام کل کوچه رو پر کرده بود که کم کم آروم گرفتم.
۲.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.