"•میکاپرمن•" "•پارت13•"
قسمت سیزدهم:
کاترین:
از اتاق رفت بیرون،انگشتمو روی لبام کشیدم با یاداوری بوسش چشمامو بستم و تند سرمو به چپ راست تکون دادم تا از یادم بره کلافه بودم خوابم نمیبرد پتو رو با روی چشمام بالا کشیدم،،، تو فکر بودم و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم،،،صبح بعد از خوردن صبحانه همراه با همون پیرمرد به سمت جاده اصلی رفتیم وقتی رسیدیم ازش تشکر کردیم با رفتن پیرمرد احساس کردم تنها کنار تهیونگ خیلی معذبم. ته ــ اگه این جاده رو بریم میرسیم به بقیه. هیچی نگفتم.... بعد از چند دیقه به چادرا رسیدیم نفسمو خوشحال فوت کردم بیرون از این همه راهم خسته بودم هنوز چند قدم نرفته بودیم که منیجر چوی و اعضا بهمون ملحق شدن. نامجون ــ تهیونگ کجا بودی؟. تهیونگ سرشو خاروند و گفت ــ گم شده بودیم. بعد لبخندی زد و ادامه داد ــ خستم میرم کمی استراحت کنم. با گفتن حرفش ازمون جدا شد و رفت داخل چادر مخصوص خودش و اعضا جونگ کوک و جیمین بهم نگاهی انداختن منیجر چوی که انگار ارث باباشو بالا کشیدن با اخم غلیظی بهم گفت ــ زود بگو اینجا چخبره؟. با خونسردی گفتم ــ خبر سلامتی. با حرفم اعصبانی شد خواست به سمتم خیز برداره که جونگ کوک و جیمین زود گرفتنش ــ من که زبون توی هرزه رو کوتا میکنم بگو ببینم دیشب با تهیونگ کدوم گوری بودی هان؟!.پوزخندی زدم و خیلی خونسرد گفتم ــ رفتم با اقای کیم قدم بزنیم که سگ همسایمون اومد پاچه گرفت برگشتیم.با داد بلند گفت ــ به من میگی سگ./لبخند کجی زدم ــ مگه منظورم شما بودید؟!.با عصبانیت که دود از کلش میومد بیرون داد زد ــ از اینجا گمشو. کتی ــ با دستور جنابعالی نیومدم که بخوام با دستورت برگردم. از اعصبانیت سرخ شده و خودشو از زیر دست جیمین و جونگ کوک آزاد کرد و به من رسید... نامجون جلوم وایساد تا منیجر نتونه هم آسیبی بزنه. منیجر ــ من اون زبونتو کوتاه میکنم. کتی ــ اول یه قیچی بده من اون گوشای تا به تای خودت رو کوتاه کنم. جیمین خندش میگیره ولی به زحمت جلوی خودشو میگیره. جونگ کوک ــ کتی تمومش کن، اقای چوی شما هم همینطور./منیجر چوی با عصبانیت نامجون رو هل میده و به طرفم میاد... یه خورده ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. جونگ کوک و جیمین و نامجون با ترس نگاهمون میکردن.وقتی دیدم هیچکدومشون قصد کمک به منو ندارن تصمیم گرفتم خودم یه کاری کنم... منیجر چوی با خشم نگام میکنه و هرلحظه بهم نزدیک تر میشد اخمامو تو هم گره زدم و رو به جونگ کوک و نامجون و جیمین گفتم ــ عجب سگ زبون نفهمی داریما.رگ گردن منیجر چوی متورم شد و با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند... جونگ کوک و نامجون و جیمین که از دعوای ما تو بهت بودن تازه به خودشو میان. هر سه نفر به سمتمون هجوم میارن.. ولی قبل از اینکه بقبه بهمون برسن چوی محکم مچ دستمو گرفت ــ تو چه گوهی خوردی؟. کتی ــ من که یادم نمیاد چنین چیزی خورده باشم ولی انگار جنابعلی پیش از حد خوردی. مچ دستمو فشار داد و گفت ــ نه مثل اینکه دلت کتک میخواد؟. کتی ــ نه اصلا اما اگه دل شما کتک خواست تعارف نکن رایگان ارائه میکنم. منیجر چوی ــ زیاد حرف میزنی/کتی ــ تو هم زیاد پارس میکنی. دستشو آورد بالا تا یه سیلی جانانه نثارم که که تهیونگ نمیدونم از کجا اومد محکم دستشو گرفت نامجون هم به کمک تهیونگ اومد اما من دست بردار نبودم رو به نامجون گفتم ــ اقای نامجون اینبار محکم تر ببندینش ادم که حیوون وحشی رو اینجوری ول نمیکنه. دیدم از اعصبانیت منفجر شد و هردوشون رو هول داد منم که اوضاع رو خطری دیدم پا به فرار گذاشتم. منیجر چوی ــ اگه جرعت داری وایسا. کتی ــ جودت جرعت داری بری جلوی سگ هار وایسی که از من اینو میخوای؟.جونگ کوک هی برام ابرو بالا مینداخت. نامجون و جیمین و ته با التماس نگام میکردن بعد از اینکه کلی دور بر بر بقیه چرخیدیم به پشت چادرا فرار کردم ولی انگار منیجر چوی دست بردار نبود و داشت با اون هیکل چاقش دنبال میدوید
کاترین:
از اتاق رفت بیرون،انگشتمو روی لبام کشیدم با یاداوری بوسش چشمامو بستم و تند سرمو به چپ راست تکون دادم تا از یادم بره کلافه بودم خوابم نمیبرد پتو رو با روی چشمام بالا کشیدم،،، تو فکر بودم و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم،،،صبح بعد از خوردن صبحانه همراه با همون پیرمرد به سمت جاده اصلی رفتیم وقتی رسیدیم ازش تشکر کردیم با رفتن پیرمرد احساس کردم تنها کنار تهیونگ خیلی معذبم. ته ــ اگه این جاده رو بریم میرسیم به بقیه. هیچی نگفتم.... بعد از چند دیقه به چادرا رسیدیم نفسمو خوشحال فوت کردم بیرون از این همه راهم خسته بودم هنوز چند قدم نرفته بودیم که منیجر چوی و اعضا بهمون ملحق شدن. نامجون ــ تهیونگ کجا بودی؟. تهیونگ سرشو خاروند و گفت ــ گم شده بودیم. بعد لبخندی زد و ادامه داد ــ خستم میرم کمی استراحت کنم. با گفتن حرفش ازمون جدا شد و رفت داخل چادر مخصوص خودش و اعضا جونگ کوک و جیمین بهم نگاهی انداختن منیجر چوی که انگار ارث باباشو بالا کشیدن با اخم غلیظی بهم گفت ــ زود بگو اینجا چخبره؟. با خونسردی گفتم ــ خبر سلامتی. با حرفم اعصبانی شد خواست به سمتم خیز برداره که جونگ کوک و جیمین زود گرفتنش ــ من که زبون توی هرزه رو کوتا میکنم بگو ببینم دیشب با تهیونگ کدوم گوری بودی هان؟!.پوزخندی زدم و خیلی خونسرد گفتم ــ رفتم با اقای کیم قدم بزنیم که سگ همسایمون اومد پاچه گرفت برگشتیم.با داد بلند گفت ــ به من میگی سگ./لبخند کجی زدم ــ مگه منظورم شما بودید؟!.با عصبانیت که دود از کلش میومد بیرون داد زد ــ از اینجا گمشو. کتی ــ با دستور جنابعالی نیومدم که بخوام با دستورت برگردم. از اعصبانیت سرخ شده و خودشو از زیر دست جیمین و جونگ کوک آزاد کرد و به من رسید... نامجون جلوم وایساد تا منیجر نتونه هم آسیبی بزنه. منیجر ــ من اون زبونتو کوتاه میکنم. کتی ــ اول یه قیچی بده من اون گوشای تا به تای خودت رو کوتاه کنم. جیمین خندش میگیره ولی به زحمت جلوی خودشو میگیره. جونگ کوک ــ کتی تمومش کن، اقای چوی شما هم همینطور./منیجر چوی با عصبانیت نامجون رو هل میده و به طرفم میاد... یه خورده ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. جونگ کوک و جیمین و نامجون با ترس نگاهمون میکردن.وقتی دیدم هیچکدومشون قصد کمک به منو ندارن تصمیم گرفتم خودم یه کاری کنم... منیجر چوی با خشم نگام میکنه و هرلحظه بهم نزدیک تر میشد اخمامو تو هم گره زدم و رو به جونگ کوک و نامجون و جیمین گفتم ــ عجب سگ زبون نفهمی داریما.رگ گردن منیجر چوی متورم شد و با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند... جونگ کوک و نامجون و جیمین که از دعوای ما تو بهت بودن تازه به خودشو میان. هر سه نفر به سمتمون هجوم میارن.. ولی قبل از اینکه بقبه بهمون برسن چوی محکم مچ دستمو گرفت ــ تو چه گوهی خوردی؟. کتی ــ من که یادم نمیاد چنین چیزی خورده باشم ولی انگار جنابعلی پیش از حد خوردی. مچ دستمو فشار داد و گفت ــ نه مثل اینکه دلت کتک میخواد؟. کتی ــ نه اصلا اما اگه دل شما کتک خواست تعارف نکن رایگان ارائه میکنم. منیجر چوی ــ زیاد حرف میزنی/کتی ــ تو هم زیاد پارس میکنی. دستشو آورد بالا تا یه سیلی جانانه نثارم که که تهیونگ نمیدونم از کجا اومد محکم دستشو گرفت نامجون هم به کمک تهیونگ اومد اما من دست بردار نبودم رو به نامجون گفتم ــ اقای نامجون اینبار محکم تر ببندینش ادم که حیوون وحشی رو اینجوری ول نمیکنه. دیدم از اعصبانیت منفجر شد و هردوشون رو هول داد منم که اوضاع رو خطری دیدم پا به فرار گذاشتم. منیجر چوی ــ اگه جرعت داری وایسا. کتی ــ جودت جرعت داری بری جلوی سگ هار وایسی که از من اینو میخوای؟.جونگ کوک هی برام ابرو بالا مینداخت. نامجون و جیمین و ته با التماس نگام میکردن بعد از اینکه کلی دور بر بر بقیه چرخیدیم به پشت چادرا فرار کردم ولی انگار منیجر چوی دست بردار نبود و داشت با اون هیکل چاقش دنبال میدوید
۲۶.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲