p:⁵²
کوک:اوه چه خانومه بی اعصابی
جیمین:کوک دو دقه ببند دهنو...
کوک با یه پرش خودش و انداخت روی کاناپه و گفت:چشم ...بیا اینم دهن ما
وقتی مطمئن شدم ک دیگ نمیپره تو حرفم رو به جیمین گفتم:میشه ...برم ببینمش..
جیمین:اره ...برو
اینو ک شنیدم سریع رفتم سمت اتاقی ک تهیونگ توش بود ...با دیدنش ک بی جون روی تخت افتاده چشماش بسسته اس بغضم گرفت ....زیر چشمش کبود بود و کنار لبش یه زخم عمیق ...با تمام توان پاهام و به حرکت در اوردم و رفتم سمتش ...نشستم کنار تختش ...نمیدونستم حرف بزنم یا فقط نگاهش کنم ...این چهره درب و داغون همون کسیه ک ازش خیلی میترسیدم انقد زیاد ک دقیق به چهرش نگاه نمیکردم تازه داشتم صورتش و بررسی میکردم ... حداقل وقتی کنارم وایستاده بود فقط از خودش میترسیدم از هیچ چیز توی دنیا نمیترسیدم چون میدونستم بغل کسی وایستادم ک امنیتم پیشش صددر صد...من ازش متنفر بودم ...کی عاشقش شدم؟.....شاید وقتی ک اولین بار لبخندش و دیدم و به روم نیاورم ک چقد خندش جذابه ...هیچ وقت ردی از علاقه توی چهرش نمیدیدم ولی کارش پر بود از علاقه ک من کور بودم و نمیدیدم ...وقتی نصف شدم بخاطر من از خوابش گذشت ...وقتی دید پام اسیب دیده و بغلم کرد ..وقتی فهمید غذا نخوردم چقدر اعصبانی شد ...وقتی از استخر نجاتم داد...پاهایی ک با شیشه بریده بود و پانسمان کرد...وقتی ک نزاشت اسیبی بهم برسع....
قطره اشکم سر خورد افتاد رو دستش.... دستشو توی دستم فشار دادم ...با فشاری ک دادم یه تکونی خورد ...اورم چشماش باز شد ...نمیدونستم باید چی بگم ...دستپاچه خواستم جیمین و صدا بزنم ک انگشتش و گذاش روی لبم ...
تهیونگ:هیس...خودت کافی..
متوجه منظورش نشدم ولی انگار میخواست کسی و صدا نزنم...
اورم گفتم:حالت خوبه
فقط سرش و تکون داد ...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی دیگ دلیلی واسه حرف زدن نداشتم ...سرمو انداختم پایین ...با دستش ک توی دستم بود بازی میکردم....و اصلا حواسم نبود دست اونه...اشکام دونه دونه میرخت روی دستشو و من متوجه این حواس پرتی نبودم...
تهیونگ:من و ببخش....
با بهت اروم سرم و اوردم بالا و به چشماش خیره شدم ولی اون نگام نمیکرد ...
تهیونگ:در حقت بد کردم ...چون بد دیدم ..تو من و یاد اشتباهی ک سال ها پیش کردم مینداختی و این باعث میشد حرص و سر تو خالی کنم...با اینکه میدونستم تقصیری نداری...
نگاهشو داد بهم ...:ا/ت...میشه از اول شروع کنیم...میدونم علاقه ای بهم نداری ولی من تلاشم و میکنم ..اگ ...اگ دوستم نداشتی ....
سرش و انداخت پایین و گفت:بعد از بدنیا اوردن بچه برو....برو یه زندگی جدید واسه خودت درست کن ...خو...خودمم..کمکت میکنم ...قول میدم دیگ نبینیم...
با بغض ک گلوم و گرفته بود گفتم:دارم....
با بهت نگاهشو بهم داد ک لب زدم :علاقه دارم ...
اشکای ک روی گونم ریختون و پاک کردم...
جیمین:کوک دو دقه ببند دهنو...
کوک با یه پرش خودش و انداخت روی کاناپه و گفت:چشم ...بیا اینم دهن ما
وقتی مطمئن شدم ک دیگ نمیپره تو حرفم رو به جیمین گفتم:میشه ...برم ببینمش..
جیمین:اره ...برو
اینو ک شنیدم سریع رفتم سمت اتاقی ک تهیونگ توش بود ...با دیدنش ک بی جون روی تخت افتاده چشماش بسسته اس بغضم گرفت ....زیر چشمش کبود بود و کنار لبش یه زخم عمیق ...با تمام توان پاهام و به حرکت در اوردم و رفتم سمتش ...نشستم کنار تختش ...نمیدونستم حرف بزنم یا فقط نگاهش کنم ...این چهره درب و داغون همون کسیه ک ازش خیلی میترسیدم انقد زیاد ک دقیق به چهرش نگاه نمیکردم تازه داشتم صورتش و بررسی میکردم ... حداقل وقتی کنارم وایستاده بود فقط از خودش میترسیدم از هیچ چیز توی دنیا نمیترسیدم چون میدونستم بغل کسی وایستادم ک امنیتم پیشش صددر صد...من ازش متنفر بودم ...کی عاشقش شدم؟.....شاید وقتی ک اولین بار لبخندش و دیدم و به روم نیاورم ک چقد خندش جذابه ...هیچ وقت ردی از علاقه توی چهرش نمیدیدم ولی کارش پر بود از علاقه ک من کور بودم و نمیدیدم ...وقتی نصف شدم بخاطر من از خوابش گذشت ...وقتی دید پام اسیب دیده و بغلم کرد ..وقتی فهمید غذا نخوردم چقدر اعصبانی شد ...وقتی از استخر نجاتم داد...پاهایی ک با شیشه بریده بود و پانسمان کرد...وقتی ک نزاشت اسیبی بهم برسع....
قطره اشکم سر خورد افتاد رو دستش.... دستشو توی دستم فشار دادم ...با فشاری ک دادم یه تکونی خورد ...اورم چشماش باز شد ...نمیدونستم باید چی بگم ...دستپاچه خواستم جیمین و صدا بزنم ک انگشتش و گذاش روی لبم ...
تهیونگ:هیس...خودت کافی..
متوجه منظورش نشدم ولی انگار میخواست کسی و صدا نزنم...
اورم گفتم:حالت خوبه
فقط سرش و تکون داد ...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی دیگ دلیلی واسه حرف زدن نداشتم ...سرمو انداختم پایین ...با دستش ک توی دستم بود بازی میکردم....و اصلا حواسم نبود دست اونه...اشکام دونه دونه میرخت روی دستشو و من متوجه این حواس پرتی نبودم...
تهیونگ:من و ببخش....
با بهت اروم سرم و اوردم بالا و به چشماش خیره شدم ولی اون نگام نمیکرد ...
تهیونگ:در حقت بد کردم ...چون بد دیدم ..تو من و یاد اشتباهی ک سال ها پیش کردم مینداختی و این باعث میشد حرص و سر تو خالی کنم...با اینکه میدونستم تقصیری نداری...
نگاهشو داد بهم ...:ا/ت...میشه از اول شروع کنیم...میدونم علاقه ای بهم نداری ولی من تلاشم و میکنم ..اگ ...اگ دوستم نداشتی ....
سرش و انداخت پایین و گفت:بعد از بدنیا اوردن بچه برو....برو یه زندگی جدید واسه خودت درست کن ...خو...خودمم..کمکت میکنم ...قول میدم دیگ نبینیم...
با بغض ک گلوم و گرفته بود گفتم:دارم....
با بهت نگاهشو بهم داد ک لب زدم :علاقه دارم ...
اشکای ک روی گونم ریختون و پاک کردم...
۱۹۰.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.