فیک کوک ( اعتماد)پارت ۵۹
از زبان ا/ت
برای صبحونه رفتیم پایین همه سره میز بودن جونگ کوک هنوز هم به جیسان بی تفاوتی میکرد...
تهیونگ یجوری نگامون میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : ببخشید چند دقیقه پیش مزاحمتون شدم
آبمیوه پرید تو گلوم جیسان که پیشم نشسته بود آروم زد پشتم و گفت : چیشد آرومتر ا/ت
با یه اخم غلیظی به جونگ کوک نگاه کردم اما جونگ کوک تو قیافش هیچی جز بی تفاوتی نبود انگار همون جونگ کوک چند دقیقه پیش تو اتاق نبود بازم همون دیوه بی احساس شده بود
جانگ شین که حرف تهیونگ رو فهمیده بود شروع به خندیدن کرد که با چشم غوره ای که براش رفتم ساکت شد
بعد از خوردن صبحانه جونگ کوک و تهیونگ همزمان رفتن بیرون از عمارت ولی جانگ شین نرفت
جیسان گفت : ا/ت میای باهم سریال ببینیم
با ذوق گفتم : واقعاً چه سریالی ببینیم
گفت : من تو لپ تاپم کلی سریال کرهای دارم که چند تاشون رو ندیدم اونا رو باهم ببینیم
منی که تا الان فیلم کره ای ندیده بودم جز یکی دوتا سریال با ذوق فراوان رفتم تو اتاقش
روی تختش نشستیم لپ تاپ رو گذاشت روی زانوش یه سریالی به اسم عاشقان ماه رو پلی کرد
هم سریال قشنگی بود هم سریال غم انگیزی
در عرض ۴ ساعت همه قسمت هاش رو نگاه کردیم و منی که در طول سریال فقط گریه میکردم و جیسانی که بدتر از من زار میزد
بعد از تموم شدن قسمت آخره سریال لپ تاپ رو بست
تو آینه جیبی که روی دراوره کناره تختش بود یه نگاهی به خودم کردم چشمام خیس بودن به این حال خودم خندم گرفت یهو حس کردم صدای لی یان رو شنیدم فوراً رفتم سمت پنجره اتاق
آره واقعا خودش بود جیسان گفت : چیشده
گفتم : من میرم پایین بیام
بدو بدو خودمو رسوندم به دروازه حیاط عمارت
جانگ شین داشت با لیان بحث میکرد
جانگ شین گفت : من چطور بزارم بیای تو
لی یان گفت : مگه کَری میگم جونگ کوک خودش گفته بیام عمارت میخواد باهام حرف بزنه
جانگ شین نفسه کلافه ای کشید و گفت : مثل اینکه تو هم نمیفهمی میگم نمیشه بیای
لی یان با حرص تو چند میلی متری جانگ شین وایستاد و گفت : تو هم خیلی گاوی که نمیفهمی میگم جونگ کوک بهم گفته
جانگ شین گفت : خیلی دلت میخواد بدمت دسته این نگهبانا تا قشنگ ادبت کنن
لی یان که خیلی دست بزن داره با پا زد لایه پای جانگ شین
جانگ شین از درد خم شد که لی یان گفت : فکر کنم فعلا تو ادب شدی
من که تماشاگر وایستاده بودم بدو بدو رفتم سمتشون و گفتم : چخبره اینجا
لی یان با دیدنم خنده کُنان اومد سمتم و محکم بغلم کرد از دیدنش خیلی خوشحال بودم
جانگ شین گفت : ا/ت اون خطرناکه بغلش نکن
لی یان برگشت سمت جانگ شین و با اخم گفت : خطرناک عمته من دوست ا/ت هستم
جانگ شین گفت : خیلی بی ادبی
گفتم : باشه حالا اینقدر به هم نپرین
لی یان گفت : جونگ کوک گفته بیام اینجا گفت که کارم داره
روبه جانگ شین کردم و گفتم : زنگ بزن به جونگ کوک
برای صبحونه رفتیم پایین همه سره میز بودن جونگ کوک هنوز هم به جیسان بی تفاوتی میکرد...
تهیونگ یجوری نگامون میکرد که بالاخره زبون باز کرد و گفت : ببخشید چند دقیقه پیش مزاحمتون شدم
آبمیوه پرید تو گلوم جیسان که پیشم نشسته بود آروم زد پشتم و گفت : چیشد آرومتر ا/ت
با یه اخم غلیظی به جونگ کوک نگاه کردم اما جونگ کوک تو قیافش هیچی جز بی تفاوتی نبود انگار همون جونگ کوک چند دقیقه پیش تو اتاق نبود بازم همون دیوه بی احساس شده بود
جانگ شین که حرف تهیونگ رو فهمیده بود شروع به خندیدن کرد که با چشم غوره ای که براش رفتم ساکت شد
بعد از خوردن صبحانه جونگ کوک و تهیونگ همزمان رفتن بیرون از عمارت ولی جانگ شین نرفت
جیسان گفت : ا/ت میای باهم سریال ببینیم
با ذوق گفتم : واقعاً چه سریالی ببینیم
گفت : من تو لپ تاپم کلی سریال کرهای دارم که چند تاشون رو ندیدم اونا رو باهم ببینیم
منی که تا الان فیلم کره ای ندیده بودم جز یکی دوتا سریال با ذوق فراوان رفتم تو اتاقش
روی تختش نشستیم لپ تاپ رو گذاشت روی زانوش یه سریالی به اسم عاشقان ماه رو پلی کرد
هم سریال قشنگی بود هم سریال غم انگیزی
در عرض ۴ ساعت همه قسمت هاش رو نگاه کردیم و منی که در طول سریال فقط گریه میکردم و جیسانی که بدتر از من زار میزد
بعد از تموم شدن قسمت آخره سریال لپ تاپ رو بست
تو آینه جیبی که روی دراوره کناره تختش بود یه نگاهی به خودم کردم چشمام خیس بودن به این حال خودم خندم گرفت یهو حس کردم صدای لی یان رو شنیدم فوراً رفتم سمت پنجره اتاق
آره واقعا خودش بود جیسان گفت : چیشده
گفتم : من میرم پایین بیام
بدو بدو خودمو رسوندم به دروازه حیاط عمارت
جانگ شین داشت با لیان بحث میکرد
جانگ شین گفت : من چطور بزارم بیای تو
لی یان گفت : مگه کَری میگم جونگ کوک خودش گفته بیام عمارت میخواد باهام حرف بزنه
جانگ شین نفسه کلافه ای کشید و گفت : مثل اینکه تو هم نمیفهمی میگم نمیشه بیای
لی یان با حرص تو چند میلی متری جانگ شین وایستاد و گفت : تو هم خیلی گاوی که نمیفهمی میگم جونگ کوک بهم گفته
جانگ شین گفت : خیلی دلت میخواد بدمت دسته این نگهبانا تا قشنگ ادبت کنن
لی یان که خیلی دست بزن داره با پا زد لایه پای جانگ شین
جانگ شین از درد خم شد که لی یان گفت : فکر کنم فعلا تو ادب شدی
من که تماشاگر وایستاده بودم بدو بدو رفتم سمتشون و گفتم : چخبره اینجا
لی یان با دیدنم خنده کُنان اومد سمتم و محکم بغلم کرد از دیدنش خیلی خوشحال بودم
جانگ شین گفت : ا/ت اون خطرناکه بغلش نکن
لی یان برگشت سمت جانگ شین و با اخم گفت : خطرناک عمته من دوست ا/ت هستم
جانگ شین گفت : خیلی بی ادبی
گفتم : باشه حالا اینقدر به هم نپرین
لی یان گفت : جونگ کوک گفته بیام اینجا گفت که کارم داره
روبه جانگ شین کردم و گفتم : زنگ بزن به جونگ کوک
۲۱۴.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.