آرامش دریا p¹
آرامش دریا p¹
ویو جیمین
امروز زیاد حوصله ندارم، نکنه قبلا داشتم! تازه تازگیا هم که این موجود اونده توی زندگیم، نمیدونم چیکار کنم! برم سقطش کنم؟ نگه دارم تا یه زمانی که سوبین بفهمه! آههههه چقدر بده! ولی نمتونم که این راز و نگه دارم حداقل یه ماه دیگه پر پرش این شکم یکم برآمده میشه که!
تق تق *صدای در*
جیمین: بفرمایید داخل.
نامجون: اووووو مرسی آقای پارک!
جیمین: چه کار خوبی کردی اومدی پیشم، حوصله ندارم!
نامجون: اون کوچولو چطوره؟
جیمین: حرفش و نزن، نمیدونم چیکار کنم!
نامجون: میخوای بسپرش به من و جین. ما میتونیم بهش بگیم!
جیمین: نه، شاید خودم بگم یا شاید کوک یا تهیونگ شاید اصلا هم سقطش کنم!
نامی: چی؟ تو غلط میخوری که این کار رو میکنی!
جیمین: ولی....
نامی: ولی نداریم، آره که این بچه ی یونگیه ولی من که عموشم، اگر بخوای امروز به سوبین خودم بگم، مرده مردونه.
جیمین: لازم نیست فعلا که امروز رفته خونه ی داییشینا.
نامی: کوک بهش میگه یا ته!
جیمین: فعلا بهشون گفتم که هیچی درمورد بچه نگن!
نامی: اوهوم، ولی اگر کمک خواستی....
جیمین: مرسی هیونگ، ولی نه! فعلا نه!
نامی: باشه، اووووو راستی، یونگی گفت که اگر حالت بده میتونی بری خونه!
جیمین: نه منتظر میمونم که خودم باهاش برم، نامی؟
نامی: بله؟
جیمین: میگم که این هنوز رشد نکرده! میتونیم که س*ک*س کنیم؟
نامی: عجب شیطونی هستیا، آره البته از پنج ماهگی نمیتونی!
جیمین: باشه، رفتی خونه به جین هیونگ سلام برسون!
نامی: اوکی، بای.
جیمین: بای.
و نامجون هیونگ در و بست و رفت. اصلا حوصله نداشتم. چه خوب هورمونام تغییر کردن.
*یونگی*
امروز روز خوبی داشتم و اصلا هم کارم زیاد نبود پس زود تر میریم خونه، ولی حس شیشمم میگه که اتفاق بدی برای جیمین افتاده، برای همین نامی رو فرستادم بره پیشش. اونم اومد و گفت که حالش خوبه، ولی دلم طاقت نیاوورد و بلند شدم لباسم و عوض کردم و رفتم توی اتاق جیمین.
تق تق تق.
یونگی: اجازه هست بیام؟
جیمین: یونگی؟ بیا!
یونگی: درودددد بر خوشگل ترین و جوجو ترین و کیوت ترین و موچی ترین و مادر نمونه ترین و زیبا ترین و دکتر ترین و بهترین و خواص ترین همسر من.
جیمین : سلام عزیزم. (بیحال)
یونگی: جیمین؟ عشقم چیزی شده؟ تو اینجوری نبودیا !
جیمین: خیلی خستم، خیییلی!
یونگی: پس بلند شک بریم خونه.
جیمین تکیه داده بود به صندلیش و داشت پنجره رو نگاه میکرد شکمش یکمی توپولو شده بود، خیییلی صحنه ی قشنگی بود. جیمین بلند شد و رفت لباسش و عوض کرد و سوار ماشین شدیم.
جیمین: میگم که امشب سوبین نیست، من هم از نامی هیونگ پرسیدم که میتونیم بکنیم، گفت آره.
یونگی: یعنی انقدر نیاز داری؟
جیمین: توروخدا ددی! (کیوت)
یونگی: خدا بی دلیل تورو به من نداده که! باشه بریم خونه بهت قول میدم که انجامش میدیم.
جیمین: مرسی ددی (کیوت پلاس)
یونگی: آخخخخخخ
جیمین: چی شد؟ خوبی؟ قلبت درد میکنه؟ (نگران)
یونگی: وقتی که نگاهت میکنم آره، خیییلی تیر بدی میکشه.
جیمین: اَهههه یونگی، ترسوندیم.
یونگی: سوبین رفته خونه ی کدوم داییش؟
جیمنین : خودت میدونی که تهکوک باهم زندگی میکنن، پس رفته خونه ی جفتشون. (کوک هم برادر جیمینه)
یونگی: بیا رسیدیم. (پرواز نکردنا درحال حرکت بودن، داشتن صحبت میکردن)
جیمین: یسسسس!
یونگی: این یس به خاطر اون کارت بود؟
جیمین با دستای کوچولوش موهام و مرتب کرد و گفت..
جیمین: دقیقا، حالا بیا بریم که دل تو دلم نیست.
و خلاصه رفتیم داخل خونه و لباس عوض کردیم و یکم خوراکی خوردیم و استراحت کردیم که جیمین جوری صدام کرد از اتاق که گفتم که الان دردش گرفته!
جیمین: یونگییییییی! بییاااا( داد)
یونگی: الان میام چاگییییی، چیه چی شده؟ درد داری؟
جیمین: نه، ددی تو قول دادی که میای با هم *** کنیم!
یونگی: از دست تو اوکی.
و رفت روی تخت و روی جیمین خیمه زد و شروع به بو*سید*نش کرد.
جیمین: فقط مواظب این موجود کوچولو که داخلمه باش!
یونگی: هستم بیبی.
و... (شمارو با ذهن منحرفتون تنها میگذارم)
به دین سان ۷ راند زیرش خالی کردم.
....
ویو جیمین
امروز زیاد حوصله ندارم، نکنه قبلا داشتم! تازه تازگیا هم که این موجود اونده توی زندگیم، نمیدونم چیکار کنم! برم سقطش کنم؟ نگه دارم تا یه زمانی که سوبین بفهمه! آههههه چقدر بده! ولی نمتونم که این راز و نگه دارم حداقل یه ماه دیگه پر پرش این شکم یکم برآمده میشه که!
تق تق *صدای در*
جیمین: بفرمایید داخل.
نامجون: اووووو مرسی آقای پارک!
جیمین: چه کار خوبی کردی اومدی پیشم، حوصله ندارم!
نامجون: اون کوچولو چطوره؟
جیمین: حرفش و نزن، نمیدونم چیکار کنم!
نامجون: میخوای بسپرش به من و جین. ما میتونیم بهش بگیم!
جیمین: نه، شاید خودم بگم یا شاید کوک یا تهیونگ شاید اصلا هم سقطش کنم!
نامی: چی؟ تو غلط میخوری که این کار رو میکنی!
جیمین: ولی....
نامی: ولی نداریم، آره که این بچه ی یونگیه ولی من که عموشم، اگر بخوای امروز به سوبین خودم بگم، مرده مردونه.
جیمین: لازم نیست فعلا که امروز رفته خونه ی داییشینا.
نامی: کوک بهش میگه یا ته!
جیمین: فعلا بهشون گفتم که هیچی درمورد بچه نگن!
نامی: اوهوم، ولی اگر کمک خواستی....
جیمین: مرسی هیونگ، ولی نه! فعلا نه!
نامی: باشه، اووووو راستی، یونگی گفت که اگر حالت بده میتونی بری خونه!
جیمین: نه منتظر میمونم که خودم باهاش برم، نامی؟
نامی: بله؟
جیمین: میگم که این هنوز رشد نکرده! میتونیم که س*ک*س کنیم؟
نامی: عجب شیطونی هستیا، آره البته از پنج ماهگی نمیتونی!
جیمین: باشه، رفتی خونه به جین هیونگ سلام برسون!
نامی: اوکی، بای.
جیمین: بای.
و نامجون هیونگ در و بست و رفت. اصلا حوصله نداشتم. چه خوب هورمونام تغییر کردن.
*یونگی*
امروز روز خوبی داشتم و اصلا هم کارم زیاد نبود پس زود تر میریم خونه، ولی حس شیشمم میگه که اتفاق بدی برای جیمین افتاده، برای همین نامی رو فرستادم بره پیشش. اونم اومد و گفت که حالش خوبه، ولی دلم طاقت نیاوورد و بلند شدم لباسم و عوض کردم و رفتم توی اتاق جیمین.
تق تق تق.
یونگی: اجازه هست بیام؟
جیمین: یونگی؟ بیا!
یونگی: درودددد بر خوشگل ترین و جوجو ترین و کیوت ترین و موچی ترین و مادر نمونه ترین و زیبا ترین و دکتر ترین و بهترین و خواص ترین همسر من.
جیمین : سلام عزیزم. (بیحال)
یونگی: جیمین؟ عشقم چیزی شده؟ تو اینجوری نبودیا !
جیمین: خیلی خستم، خیییلی!
یونگی: پس بلند شک بریم خونه.
جیمین تکیه داده بود به صندلیش و داشت پنجره رو نگاه میکرد شکمش یکمی توپولو شده بود، خیییلی صحنه ی قشنگی بود. جیمین بلند شد و رفت لباسش و عوض کرد و سوار ماشین شدیم.
جیمین: میگم که امشب سوبین نیست، من هم از نامی هیونگ پرسیدم که میتونیم بکنیم، گفت آره.
یونگی: یعنی انقدر نیاز داری؟
جیمین: توروخدا ددی! (کیوت)
یونگی: خدا بی دلیل تورو به من نداده که! باشه بریم خونه بهت قول میدم که انجامش میدیم.
جیمین: مرسی ددی (کیوت پلاس)
یونگی: آخخخخخخ
جیمین: چی شد؟ خوبی؟ قلبت درد میکنه؟ (نگران)
یونگی: وقتی که نگاهت میکنم آره، خیییلی تیر بدی میکشه.
جیمین: اَهههه یونگی، ترسوندیم.
یونگی: سوبین رفته خونه ی کدوم داییش؟
جیمنین : خودت میدونی که تهکوک باهم زندگی میکنن، پس رفته خونه ی جفتشون. (کوک هم برادر جیمینه)
یونگی: بیا رسیدیم. (پرواز نکردنا درحال حرکت بودن، داشتن صحبت میکردن)
جیمین: یسسسس!
یونگی: این یس به خاطر اون کارت بود؟
جیمین با دستای کوچولوش موهام و مرتب کرد و گفت..
جیمین: دقیقا، حالا بیا بریم که دل تو دلم نیست.
و خلاصه رفتیم داخل خونه و لباس عوض کردیم و یکم خوراکی خوردیم و استراحت کردیم که جیمین جوری صدام کرد از اتاق که گفتم که الان دردش گرفته!
جیمین: یونگییییییی! بییاااا( داد)
یونگی: الان میام چاگییییی، چیه چی شده؟ درد داری؟
جیمین: نه، ددی تو قول دادی که میای با هم *** کنیم!
یونگی: از دست تو اوکی.
و رفت روی تخت و روی جیمین خیمه زد و شروع به بو*سید*نش کرد.
جیمین: فقط مواظب این موجود کوچولو که داخلمه باش!
یونگی: هستم بیبی.
و... (شمارو با ذهن منحرفتون تنها میگذارم)
به دین سان ۷ راند زیرش خالی کردم.
....
۱۱.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.