PART ⑦
PART_⑦
یونجا ویو
جونگ سو جوری میبوسید که نفس بهمون نمیرسید یهو صدای بابام رو شنیدم و از جونگ سو دور شدم
جیمین: یونجا بیاید دیگه
یونجا: باشه بابا جونم
یونجا: خدا کنه بابام شک نکنه جونگ سو تو برو تا من بیام
جونگ سو: باشه
یونجا: جونگ سو رفت که یادم افتاد یه رژ قرمز زدم و اونو بوسیدم) امیدوارم لبش قرمز نشده باشه و قهوه ها رو بردم
جیمین: دخترم چرا انقدر طول کشید
جونگ سو: امم چیزه ما دوتا میخوایم یه چیزی بگیم
یونجا: آ...... آره!
یونجا و جونگ سو: قراره بچه دار بشیم
یونجا: یعنی من باردارم!
جیمین: چ...... چی؟
جیمین: دخترم شما هنوز نامزد هم نکردید
جونگ سو و یونجا: چیزیه که شده
جیمین: بسه دیگه میخواید تو این سن منو پدر بزرگ کنید
یونجا و جونگ سو لبخند ریزی زدن و یونجا گفت بابا باهاش کنار بیا
جیمین: اوفففففف
یونجا: بابا یادته گفتی خودتو مامان شب خاستگاری با هم خابیدید؟
جیمین: اوم
یونجا: ماهم میخوایم همون کارو کنیم
جیمین: یاااااا دخترم
یونجا: بابا لطفا
جیمین: باش پس من امشب میرم هتل شما تنها بمونید
جیمین بلند شد و رفت کافه ای که همیشه میرفت
ا.ت ویو
تصمیم گرفتم برم کافه یکم مشروب و اینا بخورم
سری اماده شدم و رفتم و بعد چند مین رسیدم که دیدم اقای پارک جیمین اونجا نشسته و داره مشروب میخوره
ا.ت: سلام اقای پارک
جیمین: سلام، لطفا بشینید
ا.ت رفت نشست رو به روی جیمین و جیمین شروع به حرف زدن کرد و ماجرای خاستگاری یونجا رو گفت..........
جیمین: به سلامتی
ا.ت: برادر من یه لیوان پر مشرو*ب بده
ا.ت: به سلامتی
خلاصه بعد کلی حرف زدن و مشروب خوردن جیمین به ا.ت گفت«
جیمین: دو دوست دخترم شو!(در حالت مستی)...........
یونجا ویو
جونگ سو جوری میبوسید که نفس بهمون نمیرسید یهو صدای بابام رو شنیدم و از جونگ سو دور شدم
جیمین: یونجا بیاید دیگه
یونجا: باشه بابا جونم
یونجا: خدا کنه بابام شک نکنه جونگ سو تو برو تا من بیام
جونگ سو: باشه
یونجا: جونگ سو رفت که یادم افتاد یه رژ قرمز زدم و اونو بوسیدم) امیدوارم لبش قرمز نشده باشه و قهوه ها رو بردم
جیمین: دخترم چرا انقدر طول کشید
جونگ سو: امم چیزه ما دوتا میخوایم یه چیزی بگیم
یونجا: آ...... آره!
یونجا و جونگ سو: قراره بچه دار بشیم
یونجا: یعنی من باردارم!
جیمین: چ...... چی؟
جیمین: دخترم شما هنوز نامزد هم نکردید
جونگ سو و یونجا: چیزیه که شده
جیمین: بسه دیگه میخواید تو این سن منو پدر بزرگ کنید
یونجا و جونگ سو لبخند ریزی زدن و یونجا گفت بابا باهاش کنار بیا
جیمین: اوفففففف
یونجا: بابا یادته گفتی خودتو مامان شب خاستگاری با هم خابیدید؟
جیمین: اوم
یونجا: ماهم میخوایم همون کارو کنیم
جیمین: یاااااا دخترم
یونجا: بابا لطفا
جیمین: باش پس من امشب میرم هتل شما تنها بمونید
جیمین بلند شد و رفت کافه ای که همیشه میرفت
ا.ت ویو
تصمیم گرفتم برم کافه یکم مشروب و اینا بخورم
سری اماده شدم و رفتم و بعد چند مین رسیدم که دیدم اقای پارک جیمین اونجا نشسته و داره مشروب میخوره
ا.ت: سلام اقای پارک
جیمین: سلام، لطفا بشینید
ا.ت رفت نشست رو به روی جیمین و جیمین شروع به حرف زدن کرد و ماجرای خاستگاری یونجا رو گفت..........
جیمین: به سلامتی
ا.ت: برادر من یه لیوان پر مشرو*ب بده
ا.ت: به سلامتی
خلاصه بعد کلی حرف زدن و مشروب خوردن جیمین به ا.ت گفت«
جیمین: دو دوست دخترم شو!(در حالت مستی)...........
۱۲.۷k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.