P3🩸
ویو مین هو :
بعد جین کنارم وایساد و ریوی سا و یومی ومدن پایین خیلی خوشحال بنظر میرسیدن ومدن سمتون و....
یومی : خو بریم دیگه یومی رفت بیرون
جین : بریم
یوری : بابا تو نمیایی ؟
مین هو : نه خوشگلم شما برید
یوری : اخه نمیشه تنها بمونی اخه خو بیا یه کاری کنیم جین تو و یومی برید من با بابا میمونم
جین : نه نه قندوقم بریم
مین هو. روی زانو هاش نشست که هم قد یوری سا شد و دستاتو روی گونش گذاشت و گفت
مین هو : اخه من فدای دختر دل سوزم بشم نه دخترم من کار دارم میرم شرکت شما خوش باشید
و گونه یوری یا رو بوسید
یوری سا : باشه بابا جون اگه کار داری باشه میرم ولی قول بده دفع بعد بیایی باشه
مین هو خندید و گفت ...
مین هو : قول میدم ملکه یوری سا
جین : باشه دیگه فندوقی بد برو توی ماشین
یوری سا بدو بدو رفت پیش یومی توی ماشین
جین : از دست تو با ( لبخند )
خو باشه دیگع بابا اونجاش با تو
مین هو : پسرم یچز رو بهم قول بده
جین : چی بابا ( با تعجب )
مین هو : به هیچ وجه یوری سا نفهمه که خراهر تنی شما نیست اینو بهم قول بده
جین : قول میدم قول
یوری سا از لای در عمارت نگای کرد
یوری سا : ای بابا هنوز به من میگه زیاد حرف میزنی بیا دیگه
جین : ومدم فندوقی
یوری سا : زود و فرار کرد و رفت
جین و مین هو بهم نگاه کردن و خندیدن
جین : باشه پدر من دیگه برم که الان میاد منو میخوره
مین هو : به نهفته که بری
جین خندید و رفت
داشتم به رفتن جین نگاه میکردم که با صدای تام به اون نگاه کردم
تام : رییس وسیله هارو برای تولد دارند میارند
مین هو : باشه افرین اجوما
اجوما : بله رییس
مین هو : همه خدمت کار هارو جمع کن و بیاید سالون اصلی ( بزرگ ترین بخش عمارت )
اجوما : چشم رییس سری خم کرد و رفت
مین هو در سالون اصلی رو باز کرد و رفت داخل
چند دقیقه بعد )
مین هو :همگی گوش کنید امروز روز تولد دخترم یوری ساست و میخام که آنجا خیلی قشنگ چیده بشه هیچ کموکسری نباشه امشب میخام تولدی فراموش نشدنی باشه فهمیدید !
همه : بله رییس
مین هو : افرین شروع کنید که وقت نداریم
همه پخش شدن و شروع به کار شدن .....
ویو یوری سا :
به پنجره ماشین تکیه داده بودمبیرون نگاه میکردم خیلی قشنگ بود همه جا سفید پوش بود از این که بابا نیومده خیلی حس خوبی ندارم اخه اون همیشه با ما بود و چهارتایی خیلی خوشمیگذشت درست ما مامان نداریم ولی اون برامون بیشتر از یه پدره اون همچیزه ماست .... امروزم روز تولدمه و حتی جین و یومی هم یادشون نیست ..... نفسی بیرون دادم توی افکارم غرق بودم که با صدای جین به خودم ومدم
جین : یوری ... ای فندوقی
یوری : ها ها ....
حین دوساعته که صدات میزنم کجای ....
جین : میدونم داره به تولدش فک میکنه ( واقعا داره ذهن میخونه لامصب )
لایک و فالو یادتون نره عسلی ها ♥️
بعد جین کنارم وایساد و ریوی سا و یومی ومدن پایین خیلی خوشحال بنظر میرسیدن ومدن سمتون و....
یومی : خو بریم دیگه یومی رفت بیرون
جین : بریم
یوری : بابا تو نمیایی ؟
مین هو : نه خوشگلم شما برید
یوری : اخه نمیشه تنها بمونی اخه خو بیا یه کاری کنیم جین تو و یومی برید من با بابا میمونم
جین : نه نه قندوقم بریم
مین هو. روی زانو هاش نشست که هم قد یوری سا شد و دستاتو روی گونش گذاشت و گفت
مین هو : اخه من فدای دختر دل سوزم بشم نه دخترم من کار دارم میرم شرکت شما خوش باشید
و گونه یوری یا رو بوسید
یوری سا : باشه بابا جون اگه کار داری باشه میرم ولی قول بده دفع بعد بیایی باشه
مین هو خندید و گفت ...
مین هو : قول میدم ملکه یوری سا
جین : باشه دیگه فندوقی بد برو توی ماشین
یوری سا بدو بدو رفت پیش یومی توی ماشین
جین : از دست تو با ( لبخند )
خو باشه دیگع بابا اونجاش با تو
مین هو : پسرم یچز رو بهم قول بده
جین : چی بابا ( با تعجب )
مین هو : به هیچ وجه یوری سا نفهمه که خراهر تنی شما نیست اینو بهم قول بده
جین : قول میدم قول
یوری سا از لای در عمارت نگای کرد
یوری سا : ای بابا هنوز به من میگه زیاد حرف میزنی بیا دیگه
جین : ومدم فندوقی
یوری سا : زود و فرار کرد و رفت
جین و مین هو بهم نگاه کردن و خندیدن
جین : باشه پدر من دیگه برم که الان میاد منو میخوره
مین هو : به نهفته که بری
جین خندید و رفت
داشتم به رفتن جین نگاه میکردم که با صدای تام به اون نگاه کردم
تام : رییس وسیله هارو برای تولد دارند میارند
مین هو : باشه افرین اجوما
اجوما : بله رییس
مین هو : همه خدمت کار هارو جمع کن و بیاید سالون اصلی ( بزرگ ترین بخش عمارت )
اجوما : چشم رییس سری خم کرد و رفت
مین هو در سالون اصلی رو باز کرد و رفت داخل
چند دقیقه بعد )
مین هو :همگی گوش کنید امروز روز تولد دخترم یوری ساست و میخام که آنجا خیلی قشنگ چیده بشه هیچ کموکسری نباشه امشب میخام تولدی فراموش نشدنی باشه فهمیدید !
همه : بله رییس
مین هو : افرین شروع کنید که وقت نداریم
همه پخش شدن و شروع به کار شدن .....
ویو یوری سا :
به پنجره ماشین تکیه داده بودمبیرون نگاه میکردم خیلی قشنگ بود همه جا سفید پوش بود از این که بابا نیومده خیلی حس خوبی ندارم اخه اون همیشه با ما بود و چهارتایی خیلی خوشمیگذشت درست ما مامان نداریم ولی اون برامون بیشتر از یه پدره اون همچیزه ماست .... امروزم روز تولدمه و حتی جین و یومی هم یادشون نیست ..... نفسی بیرون دادم توی افکارم غرق بودم که با صدای جین به خودم ومدم
جین : یوری ... ای فندوقی
یوری : ها ها ....
حین دوساعته که صدات میزنم کجای ....
جین : میدونم داره به تولدش فک میکنه ( واقعا داره ذهن میخونه لامصب )
لایک و فالو یادتون نره عسلی ها ♥️
۴.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.