رمان قلب سیاه🖤
رمان قلب سیاه🖤
Part 18
#مهدیس
زنگ زدم نیکا دلم براش تنگ شده بود بخاطر سفر کاری خواهرم مجبور بودم مدتی استانبول بمونم
نیکا: بچه هااا مهدیسهه
مهشاد : خب مگ چیه
عسل: آروم باش شک بهش وارد نکنیا اگ ستایش خواهرش بفهمه سکته میکنه
نیکا: اوک
سلام مهدیس خوبی دلم برات تنگ شده کجایی
مهدیس: خوبم تنکس منم بخاطر سفر خاهرم هنوز استانبولم او برگردم خاهرن تنها میشه
نیکا : خب خواهرت واجب تره
مهدیس: از بچه ها ج خبر
نیکا: عه هه. خو... هه. ب. ن
مهدیس :نیکا چرا اینجوری صحبت میکنی
نیکا: پانیذ تو بگو
مهدیس: چی جیزی شده اتفاقی افتاده
نیکا: دیانا خودشو از ماشین پرت کرد پایین
مهدیس: چییییی وای که اگ ستایش بفهمه (بچه ها ستایش و مهدیس واسه این استانبول بودن چون شرکت کار ستایش گفته بود به مدت 48 روز باید استانبول کار کنه)
نیکا: مهدیس یجوری بهش بگو ناراحت نشه یا شک بهش وارد نشه
مهدیس: باشه فدت شم تو برو به کارات برس من حلش میکنم
نیکا : مرسیی
ارسلان : رضااا اگ دیانا طوریش بشه من چکار کنم خودمو نمیبخشم
رضا: نگران نباش چیزیش نمیشه
ارسلان : چطوری چیزیش نمیشه وقتی مراقبت های ویژه اس بهوش نمیاد
دکتر اومد...
Part 18
#مهدیس
زنگ زدم نیکا دلم براش تنگ شده بود بخاطر سفر کاری خواهرم مجبور بودم مدتی استانبول بمونم
نیکا: بچه هااا مهدیسهه
مهشاد : خب مگ چیه
عسل: آروم باش شک بهش وارد نکنیا اگ ستایش خواهرش بفهمه سکته میکنه
نیکا: اوک
سلام مهدیس خوبی دلم برات تنگ شده کجایی
مهدیس: خوبم تنکس منم بخاطر سفر خاهرم هنوز استانبولم او برگردم خاهرن تنها میشه
نیکا : خب خواهرت واجب تره
مهدیس: از بچه ها ج خبر
نیکا: عه هه. خو... هه. ب. ن
مهدیس :نیکا چرا اینجوری صحبت میکنی
نیکا: پانیذ تو بگو
مهدیس: چی جیزی شده اتفاقی افتاده
نیکا: دیانا خودشو از ماشین پرت کرد پایین
مهدیس: چییییی وای که اگ ستایش بفهمه (بچه ها ستایش و مهدیس واسه این استانبول بودن چون شرکت کار ستایش گفته بود به مدت 48 روز باید استانبول کار کنه)
نیکا: مهدیس یجوری بهش بگو ناراحت نشه یا شک بهش وارد نشه
مهدیس: باشه فدت شم تو برو به کارات برس من حلش میکنم
نیکا : مرسیی
ارسلان : رضااا اگ دیانا طوریش بشه من چکار کنم خودمو نمیبخشم
رضا: نگران نباش چیزیش نمیشه
ارسلان : چطوری چیزیش نمیشه وقتی مراقبت های ویژه اس بهوش نمیاد
دکتر اومد...
۶.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.