نام رمان:ناسور
نام رمان:ناسور
نویسنده:نیلوفر قنبری
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۱۲۹
دانلود رمان ناسور نودهشتیا
وقتی چشم هایش را به سختی باز کرد و نگاهش به آن اتاق محقر و کوچک افتاد، همه چیز یادش آمد. آرزو کرد ای کاش آن اتاق و آن خانه و آدم هایش همه کابوس باشند. یک کابوس شبانه که وقتی ببینی واقعیت نداشته و همان جانفس راحتی بکشی و با خودت بگویی خداروشکر بیدار می شوی خواب دیدم یک خواب بد اما نه
کابسو نبود خیالات نبود بدبختانه همه ی انها واقعی بودند خودش را کشان کشان به پنجره ی بخار گرفته و کوچک اتاق رساند با استین لباسش بخار روی شیشه را پاک کرد و نگاهی گذرا به اسمان گرفته و سرد زمستانی انداخت باد به شدت می ورزید گویی میخواست هر چه سر زاهش بود را با خودش بکند وببرد دل گرفته ی اسمان
بخشی از رمان
هم قصد باریدن داشت به نظر غروب از ان غروب ها که دلش میخواست با ماجونش کنار هم بنشنید دو تا فنجان چای داغ و شیرینی های خانگی که ماجون با دستان چروکیده ی خودش چخته بود را با خوشی بخورند وماجون از روزها خوب قدیم و حوانیش و از روزهای عاشقش که با پدر جان به حرفهایش گوش کند حرف بزند و او همیجور که شیرینی های خوشمزه را میخورد داشتند اما حیف که خیلی از خانه دور بود نگاهی به حیاط خانه انداخت شیلان داشت کنار حوض وسط حیاط که مثل بازار شام شلوغ و به هم ریخته بود توی تشتی مسی لباس می شت هیچ معلوم نبود توی ان باد و طوفان چه نیازی به شتن ان همه لباس بود طوری به انها چنگ می زد گویی با انها سر جنگ دارد البته که حق داشت دلش پر بود و از ترس شوهر نامردش و یا شاید هم از ترس ابرو ریزی جلوی همسایه های دیوار به دیوارسان که با کوچیکترین از جرات اعتراض نداشت زانکو..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%a7%d8%b3%d9%88%d8%b1-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
نویسنده:نیلوفر قنبری
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۱۲۹
دانلود رمان ناسور نودهشتیا
وقتی چشم هایش را به سختی باز کرد و نگاهش به آن اتاق محقر و کوچک افتاد، همه چیز یادش آمد. آرزو کرد ای کاش آن اتاق و آن خانه و آدم هایش همه کابوس باشند. یک کابوس شبانه که وقتی ببینی واقعیت نداشته و همان جانفس راحتی بکشی و با خودت بگویی خداروشکر بیدار می شوی خواب دیدم یک خواب بد اما نه
کابسو نبود خیالات نبود بدبختانه همه ی انها واقعی بودند خودش را کشان کشان به پنجره ی بخار گرفته و کوچک اتاق رساند با استین لباسش بخار روی شیشه را پاک کرد و نگاهی گذرا به اسمان گرفته و سرد زمستانی انداخت باد به شدت می ورزید گویی میخواست هر چه سر زاهش بود را با خودش بکند وببرد دل گرفته ی اسمان
بخشی از رمان
هم قصد باریدن داشت به نظر غروب از ان غروب ها که دلش میخواست با ماجونش کنار هم بنشنید دو تا فنجان چای داغ و شیرینی های خانگی که ماجون با دستان چروکیده ی خودش چخته بود را با خوشی بخورند وماجون از روزها خوب قدیم و حوانیش و از روزهای عاشقش که با پدر جان به حرفهایش گوش کند حرف بزند و او همیجور که شیرینی های خوشمزه را میخورد داشتند اما حیف که خیلی از خانه دور بود نگاهی به حیاط خانه انداخت شیلان داشت کنار حوض وسط حیاط که مثل بازار شام شلوغ و به هم ریخته بود توی تشتی مسی لباس می شت هیچ معلوم نبود توی ان باد و طوفان چه نیازی به شتن ان همه لباس بود طوری به انها چنگ می زد گویی با انها سر جنگ دارد البته که حق داشت دلش پر بود و از ترس شوهر نامردش و یا شاید هم از ترس ابرو ریزی جلوی همسایه های دیوار به دیوارسان که با کوچیکترین از جرات اعتراض نداشت زانکو..
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%a7%d8%b3%d9%88%d8%b1-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۳.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.