majio
وارد بخش صلاح ها میشوم .
تازه به اینجا منتقل شده بودم ، به عنوان سرگروه بان .
نگاهی به دفترچه ام میکنم . صلاح ها کاملا تکمیل بودند .
ناگهان صدای قدم ها کسی را میشنوم ، اما اهمیت نمیدهم و به کارم ادامه میدهم .
- لونا ؟
صدایی گرم و آشنا ! نامجون !
برمی گردم و نگاهش میکنم . احساس میکردم قدش بلندتر شده ، موهایش را هم بالا زده بود ، که خیلی بهش میومد .
دلم براش بیش از حد تنگ شده بود .
ادای احترام میگذارم .
سرگرد کیم !
لبخندی محوی میزند که چال گونه هایش را نشان میدهد .
- میشه به صرف قهوه دعوتت کنم ؟
دلم براش خیلی تنگ شده بود . خیلی وقت بود ندیده بودمش .
سرم رو تکان میدهم .
حتماً! .
به سمت اتاقی میرود که درش قهوه ای رنگ بود . همراهی اش میکنم .
وسایل اتاق بیشتر چوبی بودند . کتابخونه ای پر از کتاب ، گلدان های کنار پنجره ، مدال هایی که داشت .
بعد از چند دقیقه بوی تند قهوه بینی ام رو سوزوند .
روی صندلی روبرویش مینشینم و کمی از مایع داغ و قهوه ای رنگ توی فنجونم مینوشم .
تلخی اش دردناک بود . هردو در سکوت بودیم . او سکوت را میشکند .
- از ... ازدواج ..کردی ؟
با لکنت و مکث این حرف رو زد . نگاهی به حلقه ی توی انگشت حلقه ام می اندازم .
اره !
ازدواج کرده بودم ، ولی به اجبار .
اب دهانش را صدا دار قورت میدهد .
- چرا ؟
حرفش با بغض همراه بود . مردمک چشمهایش میلرزید .
نفس عمیقی میکشم .
تو هیچ وقت نگفتی دوست دارم .
بهم خیره نگاه میکرد . دلم برای نگاهش هم تنگ شده بود .
- من جلوی خودت دوست داشتنت را انکار کردم ، اما تو به طرز نگاهم شک نکردی ؟
سرم را پایین میاندازم و سعی میکنم گریه نکنم .
- میدونی ، من میخواستم از دور دوستت داشته باشم تا خودت رو از من نگیری ، الان از اون دور دور ها دوستت دارم .
لحنش دوست داشتنی بود . هنوز دوستش داشتم ، هنوز وابسته اش بودم . اما اینکه میگن هیچوقت دیر نیست واقعیت نداره ، اتفاقا همیشه خیلی زود دیر میشه . در واقع همیشه دیره .
- حداقل بهم بگو ، هنوز دوستم داری ؟
اشک هایم را با انگشتم پاک میکنم و سرم را بالا می آورم .
میدونی ، زمان عشق رو میبرد ، عشق هم زمان را !
The end....
تازه به اینجا منتقل شده بودم ، به عنوان سرگروه بان .
نگاهی به دفترچه ام میکنم . صلاح ها کاملا تکمیل بودند .
ناگهان صدای قدم ها کسی را میشنوم ، اما اهمیت نمیدهم و به کارم ادامه میدهم .
- لونا ؟
صدایی گرم و آشنا ! نامجون !
برمی گردم و نگاهش میکنم . احساس میکردم قدش بلندتر شده ، موهایش را هم بالا زده بود ، که خیلی بهش میومد .
دلم براش بیش از حد تنگ شده بود .
ادای احترام میگذارم .
سرگرد کیم !
لبخندی محوی میزند که چال گونه هایش را نشان میدهد .
- میشه به صرف قهوه دعوتت کنم ؟
دلم براش خیلی تنگ شده بود . خیلی وقت بود ندیده بودمش .
سرم رو تکان میدهم .
حتماً! .
به سمت اتاقی میرود که درش قهوه ای رنگ بود . همراهی اش میکنم .
وسایل اتاق بیشتر چوبی بودند . کتابخونه ای پر از کتاب ، گلدان های کنار پنجره ، مدال هایی که داشت .
بعد از چند دقیقه بوی تند قهوه بینی ام رو سوزوند .
روی صندلی روبرویش مینشینم و کمی از مایع داغ و قهوه ای رنگ توی فنجونم مینوشم .
تلخی اش دردناک بود . هردو در سکوت بودیم . او سکوت را میشکند .
- از ... ازدواج ..کردی ؟
با لکنت و مکث این حرف رو زد . نگاهی به حلقه ی توی انگشت حلقه ام می اندازم .
اره !
ازدواج کرده بودم ، ولی به اجبار .
اب دهانش را صدا دار قورت میدهد .
- چرا ؟
حرفش با بغض همراه بود . مردمک چشمهایش میلرزید .
نفس عمیقی میکشم .
تو هیچ وقت نگفتی دوست دارم .
بهم خیره نگاه میکرد . دلم برای نگاهش هم تنگ شده بود .
- من جلوی خودت دوست داشتنت را انکار کردم ، اما تو به طرز نگاهم شک نکردی ؟
سرم را پایین میاندازم و سعی میکنم گریه نکنم .
- میدونی ، من میخواستم از دور دوستت داشته باشم تا خودت رو از من نگیری ، الان از اون دور دور ها دوستت دارم .
لحنش دوست داشتنی بود . هنوز دوستش داشتم ، هنوز وابسته اش بودم . اما اینکه میگن هیچوقت دیر نیست واقعیت نداره ، اتفاقا همیشه خیلی زود دیر میشه . در واقع همیشه دیره .
- حداقل بهم بگو ، هنوز دوستم داری ؟
اشک هایم را با انگشتم پاک میکنم و سرم را بالا می آورم .
میدونی ، زمان عشق رو میبرد ، عشق هم زمان را !
The end....
۴.۹k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.