𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁰
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞¹⁰
خشکم زده بود.... انگار مثل یه تیکه یخ شده بودم... درو باز کرد و رفت بیرون و درو بست.... حرفش تاثیر گذار بود... اما یه حس عجیبی پیدا کرده بودم.... دستام یخ کرده بود.... از روی خجالت پتو رو تا سرم کشیدم.... نفس نفس میزدم.... ولی خیلی حس دل چسبی بود........با صداش به خودم اومدم.... که درو باز کرد.... هنوز زیر پتو بودم..... که با تکون خوردن تخت متوجه شدم کنارم نشسته.....
جیمین:*پوزخند*بیا امشب رو م. ست کنیم نظرت چیه؟
((((((((((اصمات نیست)))))))))))
سرمو از زیر پتو آروم درواردم که با صورت قرمزش مواجه شدم... اون بیشتر از من خجالت کشیده بود.... دیگه نمیتونستم خندمو نگه دارم... از درون داشتم خودمو میخوردم.... اما اگه الان بخندم برام بد میشه....
ات: ب..اشه
جیمین: میخندی.؟
ات: نههه من کجا می... خندم؟
جیمین: آها باشه
دیگه شب شده بود از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو حال چراغا خاموش بود و فقط یه آباژور بزرگ گوشه خونش روشن بود.....با نور آبی تو آشپزخونه چشمامو بزرگ کردم تا ببینم چیه.... نور گوشیش بود.... با دو تا لیوان نوشیدنی ا. لکلی نشسته بود... سرش تو گوشیش بود متوجه اومدن من نشده بود.....
ات: سلام
جیمین: او اومدی*تعجب*
گوشی رو روی میز گذاشت و لیوانو برداشت....
ات: چیزه... من اگر م. ست کنم... خوابم میبره
جیمین: مشکلی نیست
لیوانو برداشتم و به لیوانش زدم.... و سر کشیدم.... اثراتش هنوز نیومده بود و هنوز خوابم نمیومد..... اما چند دقیقه بعد چشمام خمار تر و سنگین تر شده بود.... سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم... گوشی رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.....
(فلش بک نیم ساعت بعد)
هنوز هوشیار بودم و صدای بلند شدنش رو از رو صندلی شنیدم... براید استایل بغلم کرد و بلندم کرد.... به سمت اتاق رفت در باز بود.... گذاشتم روی تخت و پتو رو رو کشید.... به پهلو خوابیده بودم که بغلم دراز کشید.... اونم به پهلو برگشت.... چشمامو نیمه باز کردم و خمار نگاهش کردم.... با اون چشمای قشنگ و طوسی رنگش بهم نگاه میکرد که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم...........
خشکم زده بود.... انگار مثل یه تیکه یخ شده بودم... درو باز کرد و رفت بیرون و درو بست.... حرفش تاثیر گذار بود... اما یه حس عجیبی پیدا کرده بودم.... دستام یخ کرده بود.... از روی خجالت پتو رو تا سرم کشیدم.... نفس نفس میزدم.... ولی خیلی حس دل چسبی بود........با صداش به خودم اومدم.... که درو باز کرد.... هنوز زیر پتو بودم..... که با تکون خوردن تخت متوجه شدم کنارم نشسته.....
جیمین:*پوزخند*بیا امشب رو م. ست کنیم نظرت چیه؟
((((((((((اصمات نیست)))))))))))
سرمو از زیر پتو آروم درواردم که با صورت قرمزش مواجه شدم... اون بیشتر از من خجالت کشیده بود.... دیگه نمیتونستم خندمو نگه دارم... از درون داشتم خودمو میخوردم.... اما اگه الان بخندم برام بد میشه....
ات: ب..اشه
جیمین: میخندی.؟
ات: نههه من کجا می... خندم؟
جیمین: آها باشه
دیگه شب شده بود از اتاق بیرون اومدم و رفتم تو حال چراغا خاموش بود و فقط یه آباژور بزرگ گوشه خونش روشن بود.....با نور آبی تو آشپزخونه چشمامو بزرگ کردم تا ببینم چیه.... نور گوشیش بود.... با دو تا لیوان نوشیدنی ا. لکلی نشسته بود... سرش تو گوشیش بود متوجه اومدن من نشده بود.....
ات: سلام
جیمین: او اومدی*تعجب*
گوشی رو روی میز گذاشت و لیوانو برداشت....
ات: چیزه... من اگر م. ست کنم... خوابم میبره
جیمین: مشکلی نیست
لیوانو برداشتم و به لیوانش زدم.... و سر کشیدم.... اثراتش هنوز نیومده بود و هنوز خوابم نمیومد..... اما چند دقیقه بعد چشمام خمار تر و سنگین تر شده بود.... سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم... گوشی رو برداشت و نگاهی بهش انداخت.....
(فلش بک نیم ساعت بعد)
هنوز هوشیار بودم و صدای بلند شدنش رو از رو صندلی شنیدم... براید استایل بغلم کرد و بلندم کرد.... به سمت اتاق رفت در باز بود.... گذاشتم روی تخت و پتو رو رو کشید.... به پهلو خوابیده بودم که بغلم دراز کشید.... اونم به پهلو برگشت.... چشمامو نیمه باز کردم و خمار نگاهش کردم.... با اون چشمای قشنگ و طوسی رنگش بهم نگاه میکرد که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم...........
۱۱.۹k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.