مافیا من pt15
ویو ات ساعت 3:30 صبح
اصن خوابم نمیبرد اتفاقاتی که امروز افتاد خیلی عجیب بود درخواست جونگکوک همش تو ذهنم مرور میشد
از تشنگی داشتم میمردم پس رفتم پایین تا بکم اب بخورم
عمارت خیلی تاریک بود و خیلی ساکت و خالی اب و برداشتم و رفتم تو حیاط و رو تاب نشستم خوا خیلی سرد بود
ویو کوک
کلی کار داشتم که باید انجام میدادم تو اتاق کارم داشتم کارامو میکردم که صدایی از تو حیاط شنیدم رفتم تو بالکن هوا خیلی سرد بود دیدم ات رو تاب نشسته تو این سرما اخه
رفتم از اتاق بیرون
ات
حواسم فقط به اسمون بود ماه خیلی خوشگل بود با ستاره های دورش میدرخشید که پست یکی رو رو شونم احساس کردم
ات : ترسیدم اینجا چیکار میکنی ؟
کوک: من باید این سوالو از تو بپرسم اصن کی خوابیدی که الان بیدار شدی ( بچها اونا تقریبا ساعت 12 اینطورا بود که رفتن بخوابن )
ات : نخوابیدم
کوک : چرا حالت بد بود ؟
ات : نه خوابم نمیومد
کوک : قسنگ معلومه که داری دروغ میگی
ات : حالا ولش کن اومدی که منو برتی تینکخ نخوابیدم سرزنش کنی ؟
کوک: نه هوا سرده یوقت سرما میخوری بیا تو
ات : ( ذوق کردم وقتی اینو بهم گفت حتما دوسک داره که نگرانمه )
ات : الان تو نگرانی که من سرما بخورم
کوک : اره یوقت سرما میخوری میوفتی رو دستم
ات : ( از حرفش جا خوردم برا همین بدون خیچ حرفی رفتم تو اتاقم )
کوک
ات بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش نکنه ازم ناراحت شد
مهم نیس نباید وقتمو واسه یه بچه هدر بدم
نکته : کوک از ات بزرگتره ولی خودشو جا زده تا با ات تو دانشگاه تو یه کلاس بیوفتن)
ات
رفتم رو تختمو زنگ زدم به لیا
لیا : ها جته اخه این وقت شب وقته زنگ زدنه؟
ات : خفشو تو
لبا : حالا کجایی دختر چرا هیچ خبری ازت نیس دانشگاه نمیای
ات کل ماجرا رو براش تعریف کرد
لیا : اوووو پس فردا فراره باهم بخوابین ( با ذوق ) 🙄
دوستان فیکه بخدا
ات : اره تو خواب ببینی ....
خماری 🎀🙄
شرطا
۲۰ لایک
اصن خوابم نمیبرد اتفاقاتی که امروز افتاد خیلی عجیب بود درخواست جونگکوک همش تو ذهنم مرور میشد
از تشنگی داشتم میمردم پس رفتم پایین تا بکم اب بخورم
عمارت خیلی تاریک بود و خیلی ساکت و خالی اب و برداشتم و رفتم تو حیاط و رو تاب نشستم خوا خیلی سرد بود
ویو کوک
کلی کار داشتم که باید انجام میدادم تو اتاق کارم داشتم کارامو میکردم که صدایی از تو حیاط شنیدم رفتم تو بالکن هوا خیلی سرد بود دیدم ات رو تاب نشسته تو این سرما اخه
رفتم از اتاق بیرون
ات
حواسم فقط به اسمون بود ماه خیلی خوشگل بود با ستاره های دورش میدرخشید که پست یکی رو رو شونم احساس کردم
ات : ترسیدم اینجا چیکار میکنی ؟
کوک: من باید این سوالو از تو بپرسم اصن کی خوابیدی که الان بیدار شدی ( بچها اونا تقریبا ساعت 12 اینطورا بود که رفتن بخوابن )
ات : نخوابیدم
کوک : چرا حالت بد بود ؟
ات : نه خوابم نمیومد
کوک : قسنگ معلومه که داری دروغ میگی
ات : حالا ولش کن اومدی که منو برتی تینکخ نخوابیدم سرزنش کنی ؟
کوک: نه هوا سرده یوقت سرما میخوری بیا تو
ات : ( ذوق کردم وقتی اینو بهم گفت حتما دوسک داره که نگرانمه )
ات : الان تو نگرانی که من سرما بخورم
کوک : اره یوقت سرما میخوری میوفتی رو دستم
ات : ( از حرفش جا خوردم برا همین بدون خیچ حرفی رفتم تو اتاقم )
کوک
ات بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش نکنه ازم ناراحت شد
مهم نیس نباید وقتمو واسه یه بچه هدر بدم
نکته : کوک از ات بزرگتره ولی خودشو جا زده تا با ات تو دانشگاه تو یه کلاس بیوفتن)
ات
رفتم رو تختمو زنگ زدم به لیا
لیا : ها جته اخه این وقت شب وقته زنگ زدنه؟
ات : خفشو تو
لبا : حالا کجایی دختر چرا هیچ خبری ازت نیس دانشگاه نمیای
ات کل ماجرا رو براش تعریف کرد
لیا : اوووو پس فردا فراره باهم بخوابین ( با ذوق ) 🙄
دوستان فیکه بخدا
ات : اره تو خواب ببینی ....
خماری 🎀🙄
شرطا
۲۰ لایک
۷۹۰
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.