❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥part_⁹ ❦
ا.ت: لیندا میرم حموم و میام برام یه نوشیدنی خنک درست کن
لیندا: خ.. خانم اما هوا سرده
ا.ت: هرچی گفتم درست کن(داد)*توی ذهنش: نه ا.ت عصبی نشو اروم باش*
جونگکوک: فردا شب میخواید خاستگاری کنید
تهیونگ و جیمین: اره
جونگکوک: باشه.. الان فقط باید سر کارمون تمرکز کنیم
تهیونگ: باشه
جیمین: خب هیونجین و گرفتیم نظرت چیه بری عذابش بدیم و بعد بزنیمش
جونگکوک: اومم فکر خوبیه.... بریم (پوزخند)
چند مین بعد
جونگکوک ویو
با پسرا رفتیم اتاق شکنجه هیونجین یکی از دشمنای قدیمیمونه و امروز روزش بود تا انتقام بگیرم رفتم یه میله گذاشتم روی اتیش داغ بشه چند مین موندم تا خوب داغ بشه طرفیش که سرد بود و گرفتم و بلندش کردم رفتم تا تونستم بدن هیونجین و سوزوندم تهیونگ و جیمینم تا تونستن شلاق زدن بهش
جونگکوک: خب هیونجین نظرت چیه که جای من داری عذاب میکشی هومم؟ چیشد نقشت زوی خودت عملی شد
هیونجین: غ.. ل.. ط.. ک.. ر.. د.. م....و.. ل.. م.. ک.. ن
جونگکوک: حیف شد که نمیشه بزارم بری
تهیونگ: خوشحال نیستی به زودی میری پیشه بابات
جیمین: مرتیکه حرف بزن
هیونجین: م.. ن.... م.. ی.. خ.. و.. ا.. م.... بمیرم
جونگکوک: باش
جونگکوک اسلحشو از پشت کمرش در اورد و یه تیر حروم هیونجین کرد
تهیونگ: خیالم راحت شد
جیمین: منم
جونگکوک: منم... بهشون بگید جسدشو بسوزونن
تهیونگ: اوکی
جونگکوک: میرم عمارت دیگه از ادم کشتن خسته شدم
جیمین: باش.. بای
تهیونگ: بای
جونگکوک: بای
جونگکوک ویو
رفتم سوار ماشین شدم و به طرف عمارت حرکت کردم بعد چند مین رسیدم عمارت رفتم توی اتاق مشترک خودمو ا.ت که دیدم ا.ت از حموم اومد بیرون بهش سلام کردم و رفتم حموم خوب خودمو شستم تا خون اون عو*ضی از روی بدنم پاک بشه بعد چند مین از حموم اومدم بیرون ا.ت لباس پوشیده بود ناخود اگاه رفتم از پشت بغلش کردم (حوله تن جونگکوکه منحرفا)
ا.ت ویو
وقتی از حموم اومدم بیرون جونگکوک و دیدم که لباساش خونیه سلام کرد و رفت حموم منم رفتم در کمد و باز کردم و یه دست لباس برداشتم تصمیم گرفتم رنگ مشکی نپوشم برای همین یه دست لباس ست رنگ آبی برداشتم و پوشبدم موهامو خشک کردم و رفتم تا کفش انتخواب کنم انقدر توی فکر بودم چه کفشی بپوشم که اگه بمبم میترکید نمیفهمیدم که دستی دور کمرم حلقه شد فهمیدم جونگکوکه دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و سرشو توی گردنم گذاشته بود (لباس ا.ت اسلاید ۲)
ا.ت: چیکار میکنی!
جونگکوک: فقط چند لحضه
از زبان ا.ت
نمیدونم چرا ولی قلبم داشت از جا در میومد وقتی جونگکوک بغلم کرد.. توی بغلش حس ارامش داشتم که بعد چند مین ازم جدا شد منم سری یه جفت کفش سفید برداشتم و از اتاق اومدم بیرون رفتم نشستم روی کاناپه ی توی تراس
❥part_⁹ ❦
ا.ت: لیندا میرم حموم و میام برام یه نوشیدنی خنک درست کن
لیندا: خ.. خانم اما هوا سرده
ا.ت: هرچی گفتم درست کن(داد)*توی ذهنش: نه ا.ت عصبی نشو اروم باش*
جونگکوک: فردا شب میخواید خاستگاری کنید
تهیونگ و جیمین: اره
جونگکوک: باشه.. الان فقط باید سر کارمون تمرکز کنیم
تهیونگ: باشه
جیمین: خب هیونجین و گرفتیم نظرت چیه بری عذابش بدیم و بعد بزنیمش
جونگکوک: اومم فکر خوبیه.... بریم (پوزخند)
چند مین بعد
جونگکوک ویو
با پسرا رفتیم اتاق شکنجه هیونجین یکی از دشمنای قدیمیمونه و امروز روزش بود تا انتقام بگیرم رفتم یه میله گذاشتم روی اتیش داغ بشه چند مین موندم تا خوب داغ بشه طرفیش که سرد بود و گرفتم و بلندش کردم رفتم تا تونستم بدن هیونجین و سوزوندم تهیونگ و جیمینم تا تونستن شلاق زدن بهش
جونگکوک: خب هیونجین نظرت چیه که جای من داری عذاب میکشی هومم؟ چیشد نقشت زوی خودت عملی شد
هیونجین: غ.. ل.. ط.. ک.. ر.. د.. م....و.. ل.. م.. ک.. ن
جونگکوک: حیف شد که نمیشه بزارم بری
تهیونگ: خوشحال نیستی به زودی میری پیشه بابات
جیمین: مرتیکه حرف بزن
هیونجین: م.. ن.... م.. ی.. خ.. و.. ا.. م.... بمیرم
جونگکوک: باش
جونگکوک اسلحشو از پشت کمرش در اورد و یه تیر حروم هیونجین کرد
تهیونگ: خیالم راحت شد
جیمین: منم
جونگکوک: منم... بهشون بگید جسدشو بسوزونن
تهیونگ: اوکی
جونگکوک: میرم عمارت دیگه از ادم کشتن خسته شدم
جیمین: باش.. بای
تهیونگ: بای
جونگکوک: بای
جونگکوک ویو
رفتم سوار ماشین شدم و به طرف عمارت حرکت کردم بعد چند مین رسیدم عمارت رفتم توی اتاق مشترک خودمو ا.ت که دیدم ا.ت از حموم اومد بیرون بهش سلام کردم و رفتم حموم خوب خودمو شستم تا خون اون عو*ضی از روی بدنم پاک بشه بعد چند مین از حموم اومدم بیرون ا.ت لباس پوشیده بود ناخود اگاه رفتم از پشت بغلش کردم (حوله تن جونگکوکه منحرفا)
ا.ت ویو
وقتی از حموم اومدم بیرون جونگکوک و دیدم که لباساش خونیه سلام کرد و رفت حموم منم رفتم در کمد و باز کردم و یه دست لباس برداشتم تصمیم گرفتم رنگ مشکی نپوشم برای همین یه دست لباس ست رنگ آبی برداشتم و پوشبدم موهامو خشک کردم و رفتم تا کفش انتخواب کنم انقدر توی فکر بودم چه کفشی بپوشم که اگه بمبم میترکید نمیفهمیدم که دستی دور کمرم حلقه شد فهمیدم جونگکوکه دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و سرشو توی گردنم گذاشته بود (لباس ا.ت اسلاید ۲)
ا.ت: چیکار میکنی!
جونگکوک: فقط چند لحضه
از زبان ا.ت
نمیدونم چرا ولی قلبم داشت از جا در میومد وقتی جونگکوک بغلم کرد.. توی بغلش حس ارامش داشتم که بعد چند مین ازم جدا شد منم سری یه جفت کفش سفید برداشتم و از اتاق اومدم بیرون رفتم نشستم روی کاناپه ی توی تراس
۱۲.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.