زندگی سخت لیزکوک

_کوک ببین من علاقه خاصی بهت ندارم
_نداری بجاش نفرت داری
_نه نه
_بله داری
گوشیم رو خاموش کردم و شروع کردم به گریه کردن
جنی بهم زنگ زد
_سلام لیسا
_س س سلام
_چرا گریه میکنی
_همینجوری بگو
_باشه میای بریم بیرون؟
_اره
_اماده باش
_باشه
بلند شدم و رفتم دستشوی اشکام رو پاک کردم صورتمو شستم رفتم اتاقم لباسمو پوشیدم(عکس میزارم)
موقعه رفتن به بیرون با کوک واجه شدم
_تو اینجا چیکار میکنی مثل اینکه دست از سرم بر نمیداری
_نم نمیدارم
زدمش کنار و دوییدم
تو راه جنی رو دیدم
_جنی
_اوه لیسا سلام
_سلام کجا بریم
_هرجا
_باش
نکته : این قبل گم شدن رزی هست
_لیسا من برم الان میام
_باشه
فهمیدم کوک تعقیب میکنه
برگشتم سمتش
_کوک ازم چی میخوای؟
_اینکه دوسم داشته باشی
_😐هی نمیدونم فکر نکنم
شروع کرد به گریه کردن و افتاد به پام
_لیسا من چی ندارم کی دوسم نداری
بغلش کردم
_تو خیلی خوبی اما.....
_اما چی