فیک کازابلانکا " پارت ۲ "
* اسپانیا - مادرید *
لیوان مارگاریتا رو به لبهاش نزدیک کرد و با برخورد نوشیدنی به لبهاش ، هیسی کرد .
با پوزخند کمرنگی از پنت هاوسش به شهر مادرید که حالا زیر پاهاش بود نگاه میکرد ..
تلفن طلایی رنگ رو بین دستهاش گرفت و مشغول زنگ زدن به مارک شد .
یونگی : هولا مارک ..
مارک : هولا قربان .. اتفاقی افتاده ؟
یونگی : امروز به چند نفر دستور بده بیان بالکن پنت هاوس رو تبدیل به روف گاردن بکنن .
مارک : قربان اما امکان نداره .. فکر نمیکنم اون بالکن اونقدرها مقاوم باشه ..
یونگی : هی رفیق .. من تا آخر امروز یه روف گاردن میخوام فهمیدی ؟ اگر ایزولاسیون کنید مشکلی پیش نمیاد .
مارک : ب..بله .. قربان .
یونگی تماس رو قطع کرد و با خونسردی مشغول خوردن بقیه نوشیدنی شد .
ناگهان تهیونگ با کیسه ای وارد اتاقش شد .
اخم کرد و لیوان مارگاریتا رو روی میز قرار داد .
یونگی : هرمانو (برادر) .. نگفته بودم قبل اینکه بیای تو این جهنم دره باید در بزنی ؟!
تهیونگ : متاسفم هیونگ .. میدونم که به الماس علاقه مندی پس ...
کیسه ی پر از الماس رو روی میز یونگی گذاشت و ادامه داد : دیشب بدون اینکه خبری بهت بدم یکی از موزه هارو لُخت کردیم .
یونگی پوزخند زد و کیسه رو باز کرد .
یکی از الماس هارو توی دستش گرفت و نگاهش کرد .
یونگی : براوو کیم تهیونگ . میبینم برادرم بالاخره بزرگ شده و میتونه فرق بین الماس تقلبی و الماس اصل رو بفهمه .
تهیونگ لبخندی از روی خوشحالی زد .. اولین بار بود که یونگی ازش تمجید میکرد .
یونگی : اما هرمانو .. بهم نگفتی چند نفر توی این ماموریت کشته شدن ؟
تهیونگ : فقط پنج نف...
قبل از اینکه حرفش رو تکمیل کنه یونگی با داد الماس رو به سمتش پرتاب کرد که تهیونگ جاخالی داد .
تهیونگ : ه..هیونگ..
یونگی با غضب گفت : من هیچ نیازی به این الماس های فسقلی و فاکی ندارم تهیونگ.. میدونی چقدر طول میکشه تا این بادیگارد هارو خودم شخصا تعلیم بدم ؟ و تو یک شَبه پنج تن از بادیگارد هام رو به کشتن دادی ؟
تهیونگ فقط کمی توجه میخواست .. بعد مرگ پدر و مادرش تبدیل به کسی شده بود که با دریافت کردن کوچکترین توجه از طرف یونگی خوشحال میشد ..
اشک توی چشمهاش حلقه زد و زیر لبی زمزمه کرد : اما .. اما.. الماس کولینان ..
یونگی یکباره داد زد : الماس کولینان ؟ درست شنیدم؟
تهیونگ : آره هیونگ .. میدونستم که دلت میخواد الماس کولینان رو برای خودت بکنی پس من چند نفر رو به انگلیس فرستادم تا الماس کولینان رو برات بیارن .
بعد از تکمیل کردن حرفش ، الماس کولینان رو از جعبه ای طلایی رنگ بیرون اورد و بین دستهای یونگی قرار داد .
یونگی با تعجب به الماس کولینان خیره شد و گفت : این الماس .. همون الماسیه که قبلا برای پادشاه انگلستان بود ؟
لیوان مارگاریتا رو به لبهاش نزدیک کرد و با برخورد نوشیدنی به لبهاش ، هیسی کرد .
با پوزخند کمرنگی از پنت هاوسش به شهر مادرید که حالا زیر پاهاش بود نگاه میکرد ..
تلفن طلایی رنگ رو بین دستهاش گرفت و مشغول زنگ زدن به مارک شد .
یونگی : هولا مارک ..
مارک : هولا قربان .. اتفاقی افتاده ؟
یونگی : امروز به چند نفر دستور بده بیان بالکن پنت هاوس رو تبدیل به روف گاردن بکنن .
مارک : قربان اما امکان نداره .. فکر نمیکنم اون بالکن اونقدرها مقاوم باشه ..
یونگی : هی رفیق .. من تا آخر امروز یه روف گاردن میخوام فهمیدی ؟ اگر ایزولاسیون کنید مشکلی پیش نمیاد .
مارک : ب..بله .. قربان .
یونگی تماس رو قطع کرد و با خونسردی مشغول خوردن بقیه نوشیدنی شد .
ناگهان تهیونگ با کیسه ای وارد اتاقش شد .
اخم کرد و لیوان مارگاریتا رو روی میز قرار داد .
یونگی : هرمانو (برادر) .. نگفته بودم قبل اینکه بیای تو این جهنم دره باید در بزنی ؟!
تهیونگ : متاسفم هیونگ .. میدونم که به الماس علاقه مندی پس ...
کیسه ی پر از الماس رو روی میز یونگی گذاشت و ادامه داد : دیشب بدون اینکه خبری بهت بدم یکی از موزه هارو لُخت کردیم .
یونگی پوزخند زد و کیسه رو باز کرد .
یکی از الماس هارو توی دستش گرفت و نگاهش کرد .
یونگی : براوو کیم تهیونگ . میبینم برادرم بالاخره بزرگ شده و میتونه فرق بین الماس تقلبی و الماس اصل رو بفهمه .
تهیونگ لبخندی از روی خوشحالی زد .. اولین بار بود که یونگی ازش تمجید میکرد .
یونگی : اما هرمانو .. بهم نگفتی چند نفر توی این ماموریت کشته شدن ؟
تهیونگ : فقط پنج نف...
قبل از اینکه حرفش رو تکمیل کنه یونگی با داد الماس رو به سمتش پرتاب کرد که تهیونگ جاخالی داد .
تهیونگ : ه..هیونگ..
یونگی با غضب گفت : من هیچ نیازی به این الماس های فسقلی و فاکی ندارم تهیونگ.. میدونی چقدر طول میکشه تا این بادیگارد هارو خودم شخصا تعلیم بدم ؟ و تو یک شَبه پنج تن از بادیگارد هام رو به کشتن دادی ؟
تهیونگ فقط کمی توجه میخواست .. بعد مرگ پدر و مادرش تبدیل به کسی شده بود که با دریافت کردن کوچکترین توجه از طرف یونگی خوشحال میشد ..
اشک توی چشمهاش حلقه زد و زیر لبی زمزمه کرد : اما .. اما.. الماس کولینان ..
یونگی یکباره داد زد : الماس کولینان ؟ درست شنیدم؟
تهیونگ : آره هیونگ .. میدونستم که دلت میخواد الماس کولینان رو برای خودت بکنی پس من چند نفر رو به انگلیس فرستادم تا الماس کولینان رو برات بیارن .
بعد از تکمیل کردن حرفش ، الماس کولینان رو از جعبه ای طلایی رنگ بیرون اورد و بین دستهای یونگی قرار داد .
یونگی با تعجب به الماس کولینان خیره شد و گفت : این الماس .. همون الماسیه که قبلا برای پادشاه انگلستان بود ؟
۱۵۰.۶k
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.