pawn/پارت ۱۵۴
تهیونگ: ازدواج میکنیم!
ا/ت: خوبه که قبول میکنی... عاقلانس!
تهیونگ: حالا بگو... چطوری به یوجین بگیم من پدرشم؟
ا/ت: باید با زبون خودش بگیم
تهیونگ: یعنی چی؟
ا/ت: یکی دو روز دیگه بهت میگم... قبلش باید یه چیزاییو آماده کنم
تهیونگ: باشه... حالا... باید در مورد زمان عروسی هم تصمیم بگیریم
ا/ت زیر چشمی نگاهی به تهیونگ کرد...
ا/ت:مشورت نیاز نداریم... هر روزی که تو بگی من آمادم....
ا/ت حرفشو زد و به سمت در برگشت...
تهیونگ: ا/ت!! ... صبر کن...
به هرحال باید در مورد ازدواجمون حرف بزنیم... چون من نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم
ا/ت: هیچ فرقی نداره... اصن میتونیم عروسیم نگیریم
تهیونگ: یعنی چی عروسی نگیریم؟... مگه میشه!...
وقتی تهیونگ اینو گفت ا/ت احساس کرد از این فرصت باید استفاده کنه... اول براش مهم نبود... ولی وقتی متوجه شد تهیونگ دوس داره جشن بگیرن... مصمم شد که مخالفت کنه...
ا/ت: آره... چرا که نه!... اصن بنظرم همین کارو بکنیم... عروسی نمیگیریم!
تهیونگ: اما... فقط یه باره!
ا/ت: اون جشن برای کساییه که با میل ازدواج میکنن... نه برای ما!...
هروقت آماده بودی با هم میریم ازدواجمونو ثبت میکنیم... جشنی هم در کار نیست.
تهیونگ: اما من...هنوز لباس عروسی رو که برات خریده بودم رو نگه داشتم... هنوزم حلقه ای که توی صندوق پستی در خونمون انداخته بودی رو نگه داشتم...
اونا هنوزم دست نخورده و زیبان... هنوزم اگه استفادشون کنی منحصر به فرد میشی
ا/ت: نمیخوام...
و بعد بدون اینکه چیزی به حرفاش اضافه کنه بیرون رفت...
تهیونگ بعد از رفتنش روی مبل نشست...
واقعا ذوق کرده بود که عروسی بگیرن... اما
ا/ت با مخالفتش این شادیو ازش دریغ کرد...
متوجه شده بود که ا/ت از عمد این کارو میکنه... اما نمیتونست جلوشو بگیره...
*******
کارولین موضوع ازدواج ا/ت رو به دوهی ، مینهو و چانیول گفته بود...
وقتی ا/ت برگشت با خانوادش مواجه شد که بهش خیره شده بودن...
متوجه نگاهای معنادارشون شده بود... ولی به روی خودش نیاورد... نمیخواست بحث کنه...
رو به مادرش گفت: یوجین کجاس؟
دوهی: خوابیده... توی اتاقشه....
سری تکون داد و به سمت پله ها رفت...
مینهو صداش زد...
مینهو: ا/ت... لطفا بیا بشین...
ا/ت اومد... کنار چانیول نشست...
ا/ت: بله؟
مینهو: تو میخوای ازدواج کنی؟...
ا/ت با شنیدن این سوال نگاه غضبناکی به کارولین انداخت...
کارولین متوجه معنی نگاهش شد...
با جدیت گفت: متاسفم ا/ت... باید میگفتم!... نمیتونی مثل همیشه خودسر باشی!
ا/ت: خودسر؟ ازدواجم با پدر بچم چه مشکلی داره؟
چانیول: اشکالی نداره عزیزم... ولی ظاهرا قصد دیگه ای داری
ا/ت: من نمیدونم کارولین چی گفته... ولی من فقط میخوام زندگیمو شروع کنم... زندگی خودمو!
دوهی: یعنی بخاطر دلت داری ازدواج میکنی؟
ا/ت: این چه سوالیه!
مینهو: سوال مهمیه!... بگو دخترم... میخوای با عشق ازدواج کنی؟ یا مصلحت دخترت؟ یا انتقام؟
ا/ت: خوبه که قبول میکنی... عاقلانس!
تهیونگ: حالا بگو... چطوری به یوجین بگیم من پدرشم؟
ا/ت: باید با زبون خودش بگیم
تهیونگ: یعنی چی؟
ا/ت: یکی دو روز دیگه بهت میگم... قبلش باید یه چیزاییو آماده کنم
تهیونگ: باشه... حالا... باید در مورد زمان عروسی هم تصمیم بگیریم
ا/ت زیر چشمی نگاهی به تهیونگ کرد...
ا/ت:مشورت نیاز نداریم... هر روزی که تو بگی من آمادم....
ا/ت حرفشو زد و به سمت در برگشت...
تهیونگ: ا/ت!! ... صبر کن...
به هرحال باید در مورد ازدواجمون حرف بزنیم... چون من نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم
ا/ت: هیچ فرقی نداره... اصن میتونیم عروسیم نگیریم
تهیونگ: یعنی چی عروسی نگیریم؟... مگه میشه!...
وقتی تهیونگ اینو گفت ا/ت احساس کرد از این فرصت باید استفاده کنه... اول براش مهم نبود... ولی وقتی متوجه شد تهیونگ دوس داره جشن بگیرن... مصمم شد که مخالفت کنه...
ا/ت: آره... چرا که نه!... اصن بنظرم همین کارو بکنیم... عروسی نمیگیریم!
تهیونگ: اما... فقط یه باره!
ا/ت: اون جشن برای کساییه که با میل ازدواج میکنن... نه برای ما!...
هروقت آماده بودی با هم میریم ازدواجمونو ثبت میکنیم... جشنی هم در کار نیست.
تهیونگ: اما من...هنوز لباس عروسی رو که برات خریده بودم رو نگه داشتم... هنوزم حلقه ای که توی صندوق پستی در خونمون انداخته بودی رو نگه داشتم...
اونا هنوزم دست نخورده و زیبان... هنوزم اگه استفادشون کنی منحصر به فرد میشی
ا/ت: نمیخوام...
و بعد بدون اینکه چیزی به حرفاش اضافه کنه بیرون رفت...
تهیونگ بعد از رفتنش روی مبل نشست...
واقعا ذوق کرده بود که عروسی بگیرن... اما
ا/ت با مخالفتش این شادیو ازش دریغ کرد...
متوجه شده بود که ا/ت از عمد این کارو میکنه... اما نمیتونست جلوشو بگیره...
*******
کارولین موضوع ازدواج ا/ت رو به دوهی ، مینهو و چانیول گفته بود...
وقتی ا/ت برگشت با خانوادش مواجه شد که بهش خیره شده بودن...
متوجه نگاهای معنادارشون شده بود... ولی به روی خودش نیاورد... نمیخواست بحث کنه...
رو به مادرش گفت: یوجین کجاس؟
دوهی: خوابیده... توی اتاقشه....
سری تکون داد و به سمت پله ها رفت...
مینهو صداش زد...
مینهو: ا/ت... لطفا بیا بشین...
ا/ت اومد... کنار چانیول نشست...
ا/ت: بله؟
مینهو: تو میخوای ازدواج کنی؟...
ا/ت با شنیدن این سوال نگاه غضبناکی به کارولین انداخت...
کارولین متوجه معنی نگاهش شد...
با جدیت گفت: متاسفم ا/ت... باید میگفتم!... نمیتونی مثل همیشه خودسر باشی!
ا/ت: خودسر؟ ازدواجم با پدر بچم چه مشکلی داره؟
چانیول: اشکالی نداره عزیزم... ولی ظاهرا قصد دیگه ای داری
ا/ت: من نمیدونم کارولین چی گفته... ولی من فقط میخوام زندگیمو شروع کنم... زندگی خودمو!
دوهی: یعنی بخاطر دلت داری ازدواج میکنی؟
ا/ت: این چه سوالیه!
مینهو: سوال مهمیه!... بگو دخترم... میخوای با عشق ازدواج کنی؟ یا مصلحت دخترت؟ یا انتقام؟
۲۱.۸k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.