عشق خونی
ادامه پارت⁴
با فهمیدن اینکه مخاطبش منم، حرضی لبمو گزیدم...
با اینکه خیلی بهم برخورد ولی به حقیقتی که فهمیدم می ارزید...
اینکه سایا هم یک انسانه.!
بدون اینکه نگاهشون کنم مشغول غذا خوردنم شدم...
جیمین یک نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد مشغول خوردن شد...
جونگکوک با لبخند رو به من گفت
جونگکوک :من شنیده بودم دختر سجون خیلی مغروره و اگه بهش توهین کنی یه راست مسیرت اون دنیاس ولی الان میبینم صبورتر از این حرفایی...
نیشخندی زدم
+ درست شنیدی جونگ کوک شی، ولی من برای کسی که برام مهم نباشه خم به ابرو نمیارم و خودمو برای موضوعات بی ارزش اذیت نمیکنم.
تا جملم تموم شد جیمین یه ابروش پرید بالا...
حتما تعجب کرده از اینکه جسورم...
سایا که تا اون موقع سرش پایین بود نگاه کوچیکی بهم انداخت...
تو نگاهش ترس و مظلومیت قاطی بود...
از سر میز بلند شدم و اتاقو ترک کردم...
و وارد اتاق خودم شدم و درو بستم... به سمت تختم چرخیدم و اخم وحشتناکی کردم
+ هه گور باباش! بعد حالیش میکنم، رئیس کیه پسره گودزیلا
لبمو گزیدم و به سمت پنجره اتاقم رفتمو بازش کردم...
و اجازه دادم باد حالمو خوب کنه و داغ شدنم از اعصبانیت رو از بین ببره...
ولی اینکه فهمیدم یک انسان دیگه توی این عمارت لعنتی هست...
یه جورایی خیالمو راحت کرد...
نفسمو فوت کرد...
اون دختره معلوم بود سختی های زیادی کشیده...
از اون نگاه ترسیدش معلوم بود...
پوفی کردم و به ساعت نگاهی انداختم...
حس میکنم اینجا زمان خیلی دیر میگذره حسابی حوصلم سر رفته بود...
از روی تختم بلند شدم. متفکر گفتم..
+ دقیقا چرا توی این اتاق خودمو حبس کردم؟من که اینجا زندانی نیستم؛!
سریع رفتم بیرون و خودمو رسوندم به باغ رز ها...
نفس عمیقی کشیدم و داشتم از منظره لذت میبرم...
که یهو با خیس شدن موهام و بالاتنه لباسم با اب یخ...
نفسم حبس شد....
با فهمیدن اینکه مخاطبش منم، حرضی لبمو گزیدم...
با اینکه خیلی بهم برخورد ولی به حقیقتی که فهمیدم می ارزید...
اینکه سایا هم یک انسانه.!
بدون اینکه نگاهشون کنم مشغول غذا خوردنم شدم...
جیمین یک نگاه مشکوکی بهم انداخت و بعد مشغول خوردن شد...
جونگکوک با لبخند رو به من گفت
جونگکوک :من شنیده بودم دختر سجون خیلی مغروره و اگه بهش توهین کنی یه راست مسیرت اون دنیاس ولی الان میبینم صبورتر از این حرفایی...
نیشخندی زدم
+ درست شنیدی جونگ کوک شی، ولی من برای کسی که برام مهم نباشه خم به ابرو نمیارم و خودمو برای موضوعات بی ارزش اذیت نمیکنم.
تا جملم تموم شد جیمین یه ابروش پرید بالا...
حتما تعجب کرده از اینکه جسورم...
سایا که تا اون موقع سرش پایین بود نگاه کوچیکی بهم انداخت...
تو نگاهش ترس و مظلومیت قاطی بود...
از سر میز بلند شدم و اتاقو ترک کردم...
و وارد اتاق خودم شدم و درو بستم... به سمت تختم چرخیدم و اخم وحشتناکی کردم
+ هه گور باباش! بعد حالیش میکنم، رئیس کیه پسره گودزیلا
لبمو گزیدم و به سمت پنجره اتاقم رفتمو بازش کردم...
و اجازه دادم باد حالمو خوب کنه و داغ شدنم از اعصبانیت رو از بین ببره...
ولی اینکه فهمیدم یک انسان دیگه توی این عمارت لعنتی هست...
یه جورایی خیالمو راحت کرد...
نفسمو فوت کرد...
اون دختره معلوم بود سختی های زیادی کشیده...
از اون نگاه ترسیدش معلوم بود...
پوفی کردم و به ساعت نگاهی انداختم...
حس میکنم اینجا زمان خیلی دیر میگذره حسابی حوصلم سر رفته بود...
از روی تختم بلند شدم. متفکر گفتم..
+ دقیقا چرا توی این اتاق خودمو حبس کردم؟من که اینجا زندانی نیستم؛!
سریع رفتم بیرون و خودمو رسوندم به باغ رز ها...
نفس عمیقی کشیدم و داشتم از منظره لذت میبرم...
که یهو با خیس شدن موهام و بالاتنه لباسم با اب یخ...
نفسم حبس شد....
۳۷۷
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.