روزگار روانی
پارت۲۲
کادوش چاقو بود
تهیونگ:چیکار میخوای بکنی با این (پوزخند)
ات:میبینیم
میخواست برش داره که گرفتمش دستم
ات:حرکت خوبی بود (پوزخند)
اومد جلو که یه چاقو دیگه از جیبش در آورد یعنی آنقدر مرگ منو میخواد هههه اومد جلو و چاقو و اینطرف اون طرف میکرد اومد جلو که یهو من نمیخواستم نمیخواستم بهش ضربه بزنم ولی چاقو اون طرف کردم که یهو خورد به دست ات و ات افتاد روی زمین چاقو زود انداختم و رفتم پیشش
تهیونگ:خوبی ات ؟
ات:اره (خنده بلند)
که یهو چاقویی که تو دستش بود و فرو کرد تو پهلوم
ات:اینبار هم تو بهم صدمه زدی ولی این ججبرانش (گریه آروم)
دیگه چیزی نمیدیدم فقط لحظه آخر بود که اشکام از چشمای لعنتیم به خاطر ات آتی که از هر فرصت برای کشتن من استفاده کرد ریخت
ویو ات
خیلی ناراحتم بودم و گریه میکردم ولی نمیدونم این اشک ها برای چی بودن اومدم بیرون خیلی خون از دست داده بودم چشمام سیاهی میرفت ولی هر جور بوده اومدم بیرون و میدوییدم هیچ هدفی نداشتم که کجا میخواستم برم فقط میخواستم برم نگران تهیونگم بودم ولی خوب دوست نداشتم اینجوری بشه ولی خوب اونم تقصیر داشت نباید اینجوری میکرد نباید دستور قتل منو میداد داشتم میرفتم که افتادم زمین ولی وقتی میخواستم بلند شم دیگه جونی برای بلند شدن نداشتم و سیاهیییی
ویو تهیونگ
چشمام باز کردم به اطرافم نگاه کردم دیدم تو اتاق خودمم دیدم جیمین کنار پنجره وایستاده و داره با تلفن حرف نمیزنه
تهیونگ:جیمین(آروم)
جیمین:تهیونگ بیدار شدی
تهیونک:ات
جیمین:هنوزم از اون حرف میزنی ول کن دیگه تهیونگ نمیبینی چه بلایی سرت آورده
تهیونگ :جیمین الان وقت این حرفا نیست(حرف به حرف )
جیمین:داریم دنبالش میگردیم
تهیونگ:اون زخمی شده دور نرفته بگیرینش
جیمین:باشه
یک ساعت گذشت که هنوز پیداش نکرده بودن که خبر آوردن
ویو ات
چشمام باز کردم دستم به طور وحشتناکی درد میکرد اومدم دستم ببینم و لباسم بزنم کنار که دیدم دستام و پاهام بستس تازه به اطرافم نگاه کردم توی اتاق تاریک بودم و یک نور اونجا بود که میزاشت اطراف نگاه کنم یه عالمه وسایل شکنجه بود فکر کنم بدونم کجام عمارت کیم تهیونگ یکی اومد تو دقت که کردم این کی بود حتما از آدمای تهیونگ
ات:...
کادوش چاقو بود
تهیونگ:چیکار میخوای بکنی با این (پوزخند)
ات:میبینیم
میخواست برش داره که گرفتمش دستم
ات:حرکت خوبی بود (پوزخند)
اومد جلو که یه چاقو دیگه از جیبش در آورد یعنی آنقدر مرگ منو میخواد هههه اومد جلو و چاقو و اینطرف اون طرف میکرد اومد جلو که یهو من نمیخواستم نمیخواستم بهش ضربه بزنم ولی چاقو اون طرف کردم که یهو خورد به دست ات و ات افتاد روی زمین چاقو زود انداختم و رفتم پیشش
تهیونگ:خوبی ات ؟
ات:اره (خنده بلند)
که یهو چاقویی که تو دستش بود و فرو کرد تو پهلوم
ات:اینبار هم تو بهم صدمه زدی ولی این ججبرانش (گریه آروم)
دیگه چیزی نمیدیدم فقط لحظه آخر بود که اشکام از چشمای لعنتیم به خاطر ات آتی که از هر فرصت برای کشتن من استفاده کرد ریخت
ویو ات
خیلی ناراحتم بودم و گریه میکردم ولی نمیدونم این اشک ها برای چی بودن اومدم بیرون خیلی خون از دست داده بودم چشمام سیاهی میرفت ولی هر جور بوده اومدم بیرون و میدوییدم هیچ هدفی نداشتم که کجا میخواستم برم فقط میخواستم برم نگران تهیونگم بودم ولی خوب دوست نداشتم اینجوری بشه ولی خوب اونم تقصیر داشت نباید اینجوری میکرد نباید دستور قتل منو میداد داشتم میرفتم که افتادم زمین ولی وقتی میخواستم بلند شم دیگه جونی برای بلند شدن نداشتم و سیاهیییی
ویو تهیونگ
چشمام باز کردم به اطرافم نگاه کردم دیدم تو اتاق خودمم دیدم جیمین کنار پنجره وایستاده و داره با تلفن حرف نمیزنه
تهیونگ:جیمین(آروم)
جیمین:تهیونگ بیدار شدی
تهیونک:ات
جیمین:هنوزم از اون حرف میزنی ول کن دیگه تهیونگ نمیبینی چه بلایی سرت آورده
تهیونگ :جیمین الان وقت این حرفا نیست(حرف به حرف )
جیمین:داریم دنبالش میگردیم
تهیونگ:اون زخمی شده دور نرفته بگیرینش
جیمین:باشه
یک ساعت گذشت که هنوز پیداش نکرده بودن که خبر آوردن
ویو ات
چشمام باز کردم دستم به طور وحشتناکی درد میکرد اومدم دستم ببینم و لباسم بزنم کنار که دیدم دستام و پاهام بستس تازه به اطرافم نگاه کردم توی اتاق تاریک بودم و یک نور اونجا بود که میزاشت اطراف نگاه کنم یه عالمه وسایل شکنجه بود فکر کنم بدونم کجام عمارت کیم تهیونگ یکی اومد تو دقت که کردم این کی بود حتما از آدمای تهیونگ
ات:...
۲.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.