رمان رویای شیرین
رمان : رویای شیرین
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی
پارت ۱
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆
نیکا :
تند تند داشتم اماده میشدم که برم دانشگاه خیلی دیرم شده بود و الانا بود که صدای واق واق پانیذ خانوم درمیومد پانیذ مادر خوندم بود که بعد از مرگ مادر بیچارم پدرم رفت پانیذ رو که ی دختر جوون ۲۸ ساله بود گرفت که دقیقا سال بعدش بابام مرد کیفمو برداشتمو سریع از خونه زدم بیرون همین که پامو از در خونه گذاشتم بیرون پانیذ رو دیدم که با ماشین ۲۰۶ مشکیش مثل همیشه خوشتیپ دم در وایساده بود که پول ماشینشم از طریق کو*ن دادنش تونسته بود در بیاره بدون حرف سوار ماشین شدم تا چیزی نگه و بعد دوباره بحثمون بشه تو حیاط دانشگاه ماشینو نگه داشت که چند تا از بچه های دانشگاه اومدن طرفمون و پانیذ خیلی خوش رو باهاشون بر خورد کرد بدون محل دادن به پانیذ بقیه وارد دانشگاه شدم که انوشا و سودا رو دیدم با خوشحالی به طرفشون رفتم انوشا و سودا دوستای دوران راهنماییم بودن که تا الان با هم بودیم و خیلی بهم روحیه میدادن رسیدم بهشون
انوشا : چیزی شده باز اون پانیذ چیزی بهت گفته ؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_ نه بابا چیزیم نیست که
و سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم امروز سالگرد مرگ بابام بود و دلیل ناراحتیم این بود خودمو جمع کردمو و مجبور شدم دوباره ماسک شادمو بزنم وارد کلاس شدیم من مثل همیشه ته کلاس رو به دیوار خالی نشستم و سودا و انوشام رفتن ی کلاس دیگه چون اونا ی ترم از من بالاتر بودن چون من ی ترم نیومدم اصلا تمرکز نداشتم بخاطر همین اجازه گرفتمو از کلاس خارج شدم رفتم طرف حیاط که ......
ژانر :#عاشقانه#صحنه_دار# انتقامی
پارت ۱
∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆___∆
نیکا :
تند تند داشتم اماده میشدم که برم دانشگاه خیلی دیرم شده بود و الانا بود که صدای واق واق پانیذ خانوم درمیومد پانیذ مادر خوندم بود که بعد از مرگ مادر بیچارم پدرم رفت پانیذ رو که ی دختر جوون ۲۸ ساله بود گرفت که دقیقا سال بعدش بابام مرد کیفمو برداشتمو سریع از خونه زدم بیرون همین که پامو از در خونه گذاشتم بیرون پانیذ رو دیدم که با ماشین ۲۰۶ مشکیش مثل همیشه خوشتیپ دم در وایساده بود که پول ماشینشم از طریق کو*ن دادنش تونسته بود در بیاره بدون حرف سوار ماشین شدم تا چیزی نگه و بعد دوباره بحثمون بشه تو حیاط دانشگاه ماشینو نگه داشت که چند تا از بچه های دانشگاه اومدن طرفمون و پانیذ خیلی خوش رو باهاشون بر خورد کرد بدون محل دادن به پانیذ بقیه وارد دانشگاه شدم که انوشا و سودا رو دیدم با خوشحالی به طرفشون رفتم انوشا و سودا دوستای دوران راهنماییم بودن که تا الان با هم بودیم و خیلی بهم روحیه میدادن رسیدم بهشون
انوشا : چیزی شده باز اون پانیذ چیزی بهت گفته ؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_ نه بابا چیزیم نیست که
و سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم امروز سالگرد مرگ بابام بود و دلیل ناراحتیم این بود خودمو جمع کردمو و مجبور شدم دوباره ماسک شادمو بزنم وارد کلاس شدیم من مثل همیشه ته کلاس رو به دیوار خالی نشستم و سودا و انوشام رفتن ی کلاس دیگه چون اونا ی ترم از من بالاتر بودن چون من ی ترم نیومدم اصلا تمرکز نداشتم بخاطر همین اجازه گرفتمو از کلاس خارج شدم رفتم طرف حیاط که ......
۶.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.