راکون کچولو مو صورتی p62
داداشم:ای بابا باور کن الان بهترین دوران زندگیته همش داره حیف میشه/خنده شیطانی
من:ادا اونایی رو در نیار که انگار چند صد ساله زندگی کردن زندگی
خودتم داره پا مدرسه هدر میشه تازه همین دوسال پیش مدرسه ات تموم شد الآنم میری دانشگاه/خنده شیطانی تر
داداشم بالشت رو گرفت رو صورتم
داداشم:آفرین پس چه خوب که بگیریم بخوابیم و الکی زر نزنیم بعدم بالشتو بر داشت
من:تو قطعا روانی ای
داداشم:نه بیشتر از تو
من: بگیر بکپپپپ
داداشم:خب تو هم بگیر بکپپپپ
هردومون:خیله خببببب
ولی هیچ کدومشون تا طلوع آفتاب خوابمون نبرد
ساعت پنج صبحک
من:بیداری نه؟
داداشم:بل متاسفانه
من:الان چه غلطی بکنیم؟
داداشم:بیا سعی کنیم حداقل نیم ساعت بخوابیم
من:اوکی
خوابم نمیبرد لبه ی سقف رو گرفتم و پاهامو داخل پنجره اتاق کردم آروم لب پنجره نشستم نگاهی به اتاقم انداختم مثل همیشه عین هو طویله بود فکر کنم به خواطر همینه تو اتاقم خوابم نبرد سرمو تکون دادم و خرس عروسکی ای که مامانم قبل اینکه تصادف کنه بهم داد رو برداشتم و دوباره رفتم نشستم لب پنجره خرسو با دندونام گرفتم و خواستم بیام بالا که داداشم دستمو گرفت ، کشید و آورد بالا
داداشم:بگیر بخواب دیگه...
من:هوم و سرمو توی خرس عروسکی فشردم
داداشم نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد و گفت:هنوزم همونجوری ای
من:چی؟
داداشم:هیچی!
من:همممممم؟
بعدم رفت گرفت کپید
*کپید:خوابید
منم رفتم بگیرم
بعد از پنج دقیقه گیج خواب شدم
*نویسنده:(اینجا رو باید تو ذهنتون مجسم کنید دیگه!)
اومم خیلی روشنه چرا.... همه جا سفیده
اوه! یه در
یه در قرمز رنگ بود آروم از روی زمین بلند شدم به پایین نگاه کردم یه جوری بود انگار اصلا زمینی اینجا نبود! و منم روی هوا معلق بودم. عجیب غریب بود ولی نباید کم بیارم شاید پشت اون در یه چیز باحال باشه!پشت سرمو نگاه کردم حدود یک متر پشت سرم سیاهی مطلق بود دو دل شده بودم حالا باید از کدوم طرف برم؟فقط یه سرک کوچیک؟ نه! نمیشه دستامو مشت کردم و مصمم گفتم: باید برم به سمت اون در قرمز دستامو آوردم بالا و مشتمو باز کردم کمی نگاهشون کردم نگاهمو که از دستام برداشتم
دیدم در قرمز پشت سرمه!؟
من:این چه معنی ای داره؟
که یهو توی بغل یه فرد آشنا فرو رفتم
مامانم:داری هم قد خودم میشیا!
من:چی؟؟!
سرمو برگردوندم و یهو کلی اشک تو چشام جمع شد . سریع پریدم بغلش و بی وقفه گریه کردم ، مامانم هم آروم آروم دستشو روی سرم میکشید و منو نوازش میکرد
وقتی آروم تر شدم سرمو گرفت بالا و گفت: اینسوک ، عزیزم اون خرس عروسکی رو پاره کن! توش یه چیزیه که قراره کمکت کنه.
من:ها؟چی میگی__
و یهو ناپدید شد
اینسوک ، اینسوک؟
خوبی
آروم بیدار شدم و چشمامو مالیدم.
من:هوم؟مامان؟
داداشم:چی میگی.......
ادامه دارد.. .
من:ادا اونایی رو در نیار که انگار چند صد ساله زندگی کردن زندگی
خودتم داره پا مدرسه هدر میشه تازه همین دوسال پیش مدرسه ات تموم شد الآنم میری دانشگاه/خنده شیطانی تر
داداشم بالشت رو گرفت رو صورتم
داداشم:آفرین پس چه خوب که بگیریم بخوابیم و الکی زر نزنیم بعدم بالشتو بر داشت
من:تو قطعا روانی ای
داداشم:نه بیشتر از تو
من: بگیر بکپپپپ
داداشم:خب تو هم بگیر بکپپپپ
هردومون:خیله خببببب
ولی هیچ کدومشون تا طلوع آفتاب خوابمون نبرد
ساعت پنج صبحک
من:بیداری نه؟
داداشم:بل متاسفانه
من:الان چه غلطی بکنیم؟
داداشم:بیا سعی کنیم حداقل نیم ساعت بخوابیم
من:اوکی
خوابم نمیبرد لبه ی سقف رو گرفتم و پاهامو داخل پنجره اتاق کردم آروم لب پنجره نشستم نگاهی به اتاقم انداختم مثل همیشه عین هو طویله بود فکر کنم به خواطر همینه تو اتاقم خوابم نبرد سرمو تکون دادم و خرس عروسکی ای که مامانم قبل اینکه تصادف کنه بهم داد رو برداشتم و دوباره رفتم نشستم لب پنجره خرسو با دندونام گرفتم و خواستم بیام بالا که داداشم دستمو گرفت ، کشید و آورد بالا
داداشم:بگیر بخواب دیگه...
من:هوم و سرمو توی خرس عروسکی فشردم
داداشم نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد و گفت:هنوزم همونجوری ای
من:چی؟
داداشم:هیچی!
من:همممممم؟
بعدم رفت گرفت کپید
*کپید:خوابید
منم رفتم بگیرم
بعد از پنج دقیقه گیج خواب شدم
*نویسنده:(اینجا رو باید تو ذهنتون مجسم کنید دیگه!)
اومم خیلی روشنه چرا.... همه جا سفیده
اوه! یه در
یه در قرمز رنگ بود آروم از روی زمین بلند شدم به پایین نگاه کردم یه جوری بود انگار اصلا زمینی اینجا نبود! و منم روی هوا معلق بودم. عجیب غریب بود ولی نباید کم بیارم شاید پشت اون در یه چیز باحال باشه!پشت سرمو نگاه کردم حدود یک متر پشت سرم سیاهی مطلق بود دو دل شده بودم حالا باید از کدوم طرف برم؟فقط یه سرک کوچیک؟ نه! نمیشه دستامو مشت کردم و مصمم گفتم: باید برم به سمت اون در قرمز دستامو آوردم بالا و مشتمو باز کردم کمی نگاهشون کردم نگاهمو که از دستام برداشتم
دیدم در قرمز پشت سرمه!؟
من:این چه معنی ای داره؟
که یهو توی بغل یه فرد آشنا فرو رفتم
مامانم:داری هم قد خودم میشیا!
من:چی؟؟!
سرمو برگردوندم و یهو کلی اشک تو چشام جمع شد . سریع پریدم بغلش و بی وقفه گریه کردم ، مامانم هم آروم آروم دستشو روی سرم میکشید و منو نوازش میکرد
وقتی آروم تر شدم سرمو گرفت بالا و گفت: اینسوک ، عزیزم اون خرس عروسکی رو پاره کن! توش یه چیزیه که قراره کمکت کنه.
من:ها؟چی میگی__
و یهو ناپدید شد
اینسوک ، اینسوک؟
خوبی
آروم بیدار شدم و چشمامو مالیدم.
من:هوم؟مامان؟
داداشم:چی میگی.......
ادامه دارد.. .
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.