درخواستی(وقتی لینو هان رو برای شام دعوت میکنه.)
minsung
Part.1
درحالی که چشماش رو بسته بود .
آروم و محتاطانه قدم برمیداشت.
-چیزی جلوی راه نیست؟
یه وقت نخورم به دیوار.
-نگران نباشید. آقای لی گفته همیشه مراقبتون هست حتی وقته خودش نباشه.
این حرفش باعث شد تا پسرک مطمئنتر از هر زمان دیگهای به قدم برداشتنش ادامه بدهد.
بعد از کمی راه رفتن ایستادن. مردی که همراهش بود دستش را روی شانههایش گذاشته بود و سعی میکرد اونو به جایی هدایت کنه.
- لطفا اینجا بشینید .
و کمی بعد رفت.
حالا تنها بود،خودش و خودش.
و تنها صدایی که در آن اتاق میپیچید صدایی جز صدای تیکتیک ساعت نبود.
در فکر این بود که چرا اینجا آوردنش .
چرا چشمانش را بستهاند.
و هزار و یک چرای دیگر که با حس کردن لبهای آشنایی روی لبهایش از ذهنش بیرون رفتن.
این لبها را خوب میشناخت.
بارها طمعشان را حس کرده بود.
خوب میدانست که متعلق به چه کسی میتوانند باشند.
این لب ها فقط میتوانستند برای یک نفر باشند.
مینهو!
- ببخشید منتظرت گذاشتم عزیزم.
این حرف را درحالی که داشت روبان قهوهای رنگی که همرنگ موهای پسرکش بود رو باز میکرد، گفت .
-امیدوارم که غافلگیر شده باشی.
سالگردمون مبارک.
پسر کوچکتر که از اتفاقاتی که سریع اطرافش افتاد شوکه شده بود، لبخندی به پسر مورد علاقش زد .
- واقعا شگفت زدم کردی مینهو، مثل همیشه منو شگفتزده میکنی.
پسر بزرگتر متقابلا لبخند شیرینی به او زد کنارش زانو زد و موهای قهوهای رنگش را به پشت گوشهایش هدایت کرد و درحالی که دستش را نوازشوار پشت کمرش میکشید ، گفت
-داشتم فکر میکردم که چه هدیهای بهت بدم ولی هرچی گشتم نتونستم چیزی مناسبی پیدا کنم، تو خاصی،زیادی خاصی عزیزم و هیچ هدیهای نمیتونم برای تشکر از تو پیدا کنم، فقط میتونم بگم.
به اندازهی تموم سلولای بدنم.
به اندازهی تموم ستارههای کهکشان.
به اندازهی تموم اقیانوسا و حتی بیشتر عاشقتم و هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم.
پسر کوچیکتر از این حرف لبخند زیبایی زد .
Part.1
درحالی که چشماش رو بسته بود .
آروم و محتاطانه قدم برمیداشت.
-چیزی جلوی راه نیست؟
یه وقت نخورم به دیوار.
-نگران نباشید. آقای لی گفته همیشه مراقبتون هست حتی وقته خودش نباشه.
این حرفش باعث شد تا پسرک مطمئنتر از هر زمان دیگهای به قدم برداشتنش ادامه بدهد.
بعد از کمی راه رفتن ایستادن. مردی که همراهش بود دستش را روی شانههایش گذاشته بود و سعی میکرد اونو به جایی هدایت کنه.
- لطفا اینجا بشینید .
و کمی بعد رفت.
حالا تنها بود،خودش و خودش.
و تنها صدایی که در آن اتاق میپیچید صدایی جز صدای تیکتیک ساعت نبود.
در فکر این بود که چرا اینجا آوردنش .
چرا چشمانش را بستهاند.
و هزار و یک چرای دیگر که با حس کردن لبهای آشنایی روی لبهایش از ذهنش بیرون رفتن.
این لبها را خوب میشناخت.
بارها طمعشان را حس کرده بود.
خوب میدانست که متعلق به چه کسی میتوانند باشند.
این لب ها فقط میتوانستند برای یک نفر باشند.
مینهو!
- ببخشید منتظرت گذاشتم عزیزم.
این حرف را درحالی که داشت روبان قهوهای رنگی که همرنگ موهای پسرکش بود رو باز میکرد، گفت .
-امیدوارم که غافلگیر شده باشی.
سالگردمون مبارک.
پسر کوچکتر که از اتفاقاتی که سریع اطرافش افتاد شوکه شده بود، لبخندی به پسر مورد علاقش زد .
- واقعا شگفت زدم کردی مینهو، مثل همیشه منو شگفتزده میکنی.
پسر بزرگتر متقابلا لبخند شیرینی به او زد کنارش زانو زد و موهای قهوهای رنگش را به پشت گوشهایش هدایت کرد و درحالی که دستش را نوازشوار پشت کمرش میکشید ، گفت
-داشتم فکر میکردم که چه هدیهای بهت بدم ولی هرچی گشتم نتونستم چیزی مناسبی پیدا کنم، تو خاصی،زیادی خاصی عزیزم و هیچ هدیهای نمیتونم برای تشکر از تو پیدا کنم، فقط میتونم بگم.
به اندازهی تموم سلولای بدنم.
به اندازهی تموم ستارههای کهکشان.
به اندازهی تموم اقیانوسا و حتی بیشتر عاشقتم و هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم.
پسر کوچیکتر از این حرف لبخند زیبایی زد .
۱.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.