bad girl p: 148
همزمان برگشتیم سمت در اتاقامون و با کلید بازشون کردیم و رفتیم داخل
(هانا ویو)
با حرص درو کوبوندم
هانا:میگه اگه تو شروع نمیکردی من ادامه نمیدادم هه عوضی(اخرشو با داد گف)
بیخیال شدمو ی نگاه به دکوراسیون اتاق کردم اتاق جالبی بود تم قهوه ای و سفیدو در عین حال کلاسیک اتاق خوبی بود ی پنجره بزرگ داش که کاملا میتونستی مسکو رو تماشا کنی منظره خوبی هم داش
کوله مو انداختم رو کاناپه خودمم دراز کشیدم رو تخت
به این فک میکردم که چقد بغلش ارامش بخش بود مث ی داروی مسکن میمونه که همه دردارد از یادت میبره
با اینکه خسته بودم ولی دلم برا روسیه تنگ شده بود با خودم گفتم برم ی چرخی بزنم لباسامو عوض کردم (اسلاید 1)گوشیمو گذاشتم تو جیبم و در اتاقو بازکردمو رفتم بیرون چن تا بادیگارد جلوی اتاقامون بود
-رئیس جایی میخواین برین
هانا: میخوام برم یکم قدم بزنم اونم تنها شما همینجا میمونید
_ول....
هانا: همینکه گفتم
راهمو کشیدم رفتم
*
3ساعتی میشد همینجوری داشتم میچرخیدم ولی خسته نمی شدم هوا تاریک شدع بود نزدیکای ساعت8بود
چن قطره اب افتاد رو صورتم سرمو بلند کردم ی نگا ب اسمون ابری کردم داش بارون میبارید همیشه این موقع هاروسیه بارون میومد
قدم زدن زیر بارونو دوس داشتم همه داشتن ی جا برای خیس نشوندشون پیدا میکردن خیلیا میگن بارونو دوس داریم ولی همیشه ازش فرار میکنن
گوشیمواز جیبم دراووردم دیدم کوک داره زنگ میزنه
هانا: بله؟
کوک: کجایی
هانا:دارم خوشمیگ
که دیگه صدای از گوشیم نیومد گوشیرو از گوشم فاصله دادم که دیدم خاموش شده
هانا: لعنتی اینم شارژ نداره
دوباره گذاشتمش تو جیبم و کلای هودیمو رو سرم انداختم بوی خاک نم خورده و زیر بارون قدم زدن نیلی حس خوبی داش میگن بوی خاک بارون خورده مارو یاد خاطراتمون میندازه بخاطر همین انقد دوسش داریم بنظرم درسته خاطراتی که الان فقط باید بخاطر اینکه دیگه هیچکدومشونو نداری گریه کنی
اصن نفهمیدم زمان چطور گذشت وقتی به خودم اومدم دیدم بارون شدید تر شده و منم خیس آب شده بودم اگه بیشتر زیر بارون میموندم حتما سرما میخوردم پس برگشتم هتل
نگاهم ب ساعت بزرگ روی دیوار هتل قفل شد
هانا: چطور انقد زمان زود گذشت اخه
ساعت10بود
کلاهمو دراووردم موهام خیلی خیس نشده بودن سوار اسانسور شدم رفتم اتاقم ولی دم در هیشکدوم از بادیگاردا نبود خیلی تعجب کردم اخه مگه کجا رفته بودن رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم (اسلاید 2)موهامم خشک کردم شارژرمو از کوله پشتیم دراووردم و گوشیمو زدم شارژ بشه از گرسنگی داشتم میمردم زنگ زدم به یرویس هتل و غذا سفارش دادم
بعد 30دقیقه بلاخره غذارو اووردن
بعد اینکه غذامو خوردم گفتم برم پیش کوک درمورد ماموریت فردا حرف بزنیم
رفتم دم در اتاقش هرچی در میزدم باز نمیکرد
هانا: کجا رفته این پسر
هانا: کوک اونجایی
ولی جوابی نگرفتم با خودم گفتم شاید رفته بیرون تا خواستم برگردم اتاقم دیدم چن نفر دارن میان و خیس اب شدن دقت کردم دیدم کوک و بادیگاردا ان
همونجا موندم
هانا: معلوم هس شماها کجایین؟
با صدام کوک سرشو بلن کرد و وقتی منو دید بدو بدو اومد بغلم کرد خیلی تعجب کردم
هانا: چیزی شدع؟(تعجب)
داش نفس نفس میزد معلوم بود کلی دوییده
کوک: کجا بودی؟ میدونی چقد دنبالت گشتیم چرا خبر ندادی
اخه چرا باید دنبال من بگردن وقتی از بچگیم تو روسیه بزرگ شدم و تمه جارم خوب میشناسم
هانا: بیرون بودم
(هانا ویو)
با حرص درو کوبوندم
هانا:میگه اگه تو شروع نمیکردی من ادامه نمیدادم هه عوضی(اخرشو با داد گف)
بیخیال شدمو ی نگاه به دکوراسیون اتاق کردم اتاق جالبی بود تم قهوه ای و سفیدو در عین حال کلاسیک اتاق خوبی بود ی پنجره بزرگ داش که کاملا میتونستی مسکو رو تماشا کنی منظره خوبی هم داش
کوله مو انداختم رو کاناپه خودمم دراز کشیدم رو تخت
به این فک میکردم که چقد بغلش ارامش بخش بود مث ی داروی مسکن میمونه که همه دردارد از یادت میبره
با اینکه خسته بودم ولی دلم برا روسیه تنگ شده بود با خودم گفتم برم ی چرخی بزنم لباسامو عوض کردم (اسلاید 1)گوشیمو گذاشتم تو جیبم و در اتاقو بازکردمو رفتم بیرون چن تا بادیگارد جلوی اتاقامون بود
-رئیس جایی میخواین برین
هانا: میخوام برم یکم قدم بزنم اونم تنها شما همینجا میمونید
_ول....
هانا: همینکه گفتم
راهمو کشیدم رفتم
*
3ساعتی میشد همینجوری داشتم میچرخیدم ولی خسته نمی شدم هوا تاریک شدع بود نزدیکای ساعت8بود
چن قطره اب افتاد رو صورتم سرمو بلند کردم ی نگا ب اسمون ابری کردم داش بارون میبارید همیشه این موقع هاروسیه بارون میومد
قدم زدن زیر بارونو دوس داشتم همه داشتن ی جا برای خیس نشوندشون پیدا میکردن خیلیا میگن بارونو دوس داریم ولی همیشه ازش فرار میکنن
گوشیمواز جیبم دراووردم دیدم کوک داره زنگ میزنه
هانا: بله؟
کوک: کجایی
هانا:دارم خوشمیگ
که دیگه صدای از گوشیم نیومد گوشیرو از گوشم فاصله دادم که دیدم خاموش شده
هانا: لعنتی اینم شارژ نداره
دوباره گذاشتمش تو جیبم و کلای هودیمو رو سرم انداختم بوی خاک نم خورده و زیر بارون قدم زدن نیلی حس خوبی داش میگن بوی خاک بارون خورده مارو یاد خاطراتمون میندازه بخاطر همین انقد دوسش داریم بنظرم درسته خاطراتی که الان فقط باید بخاطر اینکه دیگه هیچکدومشونو نداری گریه کنی
اصن نفهمیدم زمان چطور گذشت وقتی به خودم اومدم دیدم بارون شدید تر شده و منم خیس آب شده بودم اگه بیشتر زیر بارون میموندم حتما سرما میخوردم پس برگشتم هتل
نگاهم ب ساعت بزرگ روی دیوار هتل قفل شد
هانا: چطور انقد زمان زود گذشت اخه
ساعت10بود
کلاهمو دراووردم موهام خیلی خیس نشده بودن سوار اسانسور شدم رفتم اتاقم ولی دم در هیشکدوم از بادیگاردا نبود خیلی تعجب کردم اخه مگه کجا رفته بودن رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم (اسلاید 2)موهامم خشک کردم شارژرمو از کوله پشتیم دراووردم و گوشیمو زدم شارژ بشه از گرسنگی داشتم میمردم زنگ زدم به یرویس هتل و غذا سفارش دادم
بعد 30دقیقه بلاخره غذارو اووردن
بعد اینکه غذامو خوردم گفتم برم پیش کوک درمورد ماموریت فردا حرف بزنیم
رفتم دم در اتاقش هرچی در میزدم باز نمیکرد
هانا: کجا رفته این پسر
هانا: کوک اونجایی
ولی جوابی نگرفتم با خودم گفتم شاید رفته بیرون تا خواستم برگردم اتاقم دیدم چن نفر دارن میان و خیس اب شدن دقت کردم دیدم کوک و بادیگاردا ان
همونجا موندم
هانا: معلوم هس شماها کجایین؟
با صدام کوک سرشو بلن کرد و وقتی منو دید بدو بدو اومد بغلم کرد خیلی تعجب کردم
هانا: چیزی شدع؟(تعجب)
داش نفس نفس میزد معلوم بود کلی دوییده
کوک: کجا بودی؟ میدونی چقد دنبالت گشتیم چرا خبر ندادی
اخه چرا باید دنبال من بگردن وقتی از بچگیم تو روسیه بزرگ شدم و تمه جارم خوب میشناسم
هانا: بیرون بودم
۳.۸k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.