ادامه سناریوی قبلی:
بلاخره به هر سختی بود خودش را به شهر رساند و اولین جایی که رفت بیمارستان بود
آنجا بچه را معاینه کردند و چویا را هم بستری کردند ، از پشت پنجره بچه را دید ، دخترکش آرام ترین و ساکت ترین بچه بخش بود برخلاف بقیه نوزادان که با گریه های سرسام اورشان بقیه را عاصی کردند
وقتی چویا برای اولین بار بچه را بغل گرفت جوری او را بوسید و بو کرد انگار اون نبود که تا چند ساعت پیش به خاطر باردار بودنش و عشق حال آن شبشان غر میزد
دازای با لبخندی عمیقی آنها را میگریست، دیگر چه میخواست از فرد موردعلاقه زندگی اش اکنون چهار فرزند داشت
چویا با لپ های گل افتاد گفت :" میگم دازای !"
دازای لبخندی زد و گفت :" جانم عزیزدلم؟"
چویا گفت :" حرف های اون روزم رو فراموش کن بخاطر درد زایمان بود من هیچوقت از بودن با تو پیشمون نیستم، تو مهم ترین دلیلی هستی که براش زندم "
دازای به سمتش رفت و محکم لب های او را بوسید ، با صدای سرفه های بچه ها به خودشان آمدند
اریک و آرون که به چویا وابستگی بیشتری داشتند با ديدن نوزاد بغل چویا حسودی کردند و به سمتش رفتند ، آرتور که به دازای بیشتر وابسته بود پاهای دراز او را بغل کرد
دازای هم خم شد و صورت پسرکش را غرق در بوسه کرد
همه با هم در یک تخت نشستند ، چویا گفت :" حالا اسمش رو چی بذاریم؟"
دازای عمیق دخترش را نگاه کرد و گفت:"شاینی چطوره ؟"
چویا گفت :"خوبه شاینی یعنی درخشان این فسقلم با اومدنش به زندگیمون نور دوباره بخشید "
آرون گفت :" پس ما کشکیم مامان"
چویا اون ها را بوسه باران کرد و گفت :" نه شما تیکه های دیگه از وجود من هستین"
بعد همه در آغوش هم به طلوع خورشید روبه رویشان نگاه کردند
پایان.
آنجا بچه را معاینه کردند و چویا را هم بستری کردند ، از پشت پنجره بچه را دید ، دخترکش آرام ترین و ساکت ترین بچه بخش بود برخلاف بقیه نوزادان که با گریه های سرسام اورشان بقیه را عاصی کردند
وقتی چویا برای اولین بار بچه را بغل گرفت جوری او را بوسید و بو کرد انگار اون نبود که تا چند ساعت پیش به خاطر باردار بودنش و عشق حال آن شبشان غر میزد
دازای با لبخندی عمیقی آنها را میگریست، دیگر چه میخواست از فرد موردعلاقه زندگی اش اکنون چهار فرزند داشت
چویا با لپ های گل افتاد گفت :" میگم دازای !"
دازای لبخندی زد و گفت :" جانم عزیزدلم؟"
چویا گفت :" حرف های اون روزم رو فراموش کن بخاطر درد زایمان بود من هیچوقت از بودن با تو پیشمون نیستم، تو مهم ترین دلیلی هستی که براش زندم "
دازای به سمتش رفت و محکم لب های او را بوسید ، با صدای سرفه های بچه ها به خودشان آمدند
اریک و آرون که به چویا وابستگی بیشتری داشتند با ديدن نوزاد بغل چویا حسودی کردند و به سمتش رفتند ، آرتور که به دازای بیشتر وابسته بود پاهای دراز او را بغل کرد
دازای هم خم شد و صورت پسرکش را غرق در بوسه کرد
همه با هم در یک تخت نشستند ، چویا گفت :" حالا اسمش رو چی بذاریم؟"
دازای عمیق دخترش را نگاه کرد و گفت:"شاینی چطوره ؟"
چویا گفت :"خوبه شاینی یعنی درخشان این فسقلم با اومدنش به زندگیمون نور دوباره بخشید "
آرون گفت :" پس ما کشکیم مامان"
چویا اون ها را بوسه باران کرد و گفت :" نه شما تیکه های دیگه از وجود من هستین"
بعد همه در آغوش هم به طلوع خورشید روبه رویشان نگاه کردند
پایان.
۴.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.