پارت۷
ویو یونگی
دکتر : بیمار و به بخش بردیم و حالشون کاملا خوبه و اینکه وقتی به هوش بیاد میتونید برید ببینیدش
-ممنونم
شهوت:ممنون میتونم برم پیشش
دکتر:بله میتونید برید بلا به دور
سهون:ممنون
-بعدن از اینکه دکتر رفت منو سهون به سمت اتاقی که سومی توش بود رفتیم وقتی وارد اتاق شدیم روی تخت بی هوش بود به سمتش رفتم خواستم دستش و بگیرم که سهون دستم و گرفت و منو عقب کشید
سهون:همه اش تقصیره توعه دیگه نزدیک خواهرم نمیشی
دستم و از دستش بیرون کشیدم و
-خواهره تو همسره منه پس هرکاری بخوام میکنم به تو هم ربطی نداره
شهوت:آره تو شوهرشی ولی خودتم میدونی اون ازت بدش میاد و دوست نداره
-اره تو راست میگی اون منو دوست نداره ولی من دوسش دارم عاشقشم حتی اگر منو دوست نداشته باشه بازم دوسش دارم
شهوت:تو لیاقت خواهر منو نداری از اولم نباید اجازه میدادم با تو ازدواج کنه
-اجازه انگار یادت نمیاد که مادر و پدرت به زور وادارش کردن با من ازدواج کنه تو اون موقع فقط یه جا نشسته بودی میدونستی مخالفت کنی ولی تو بخاطر مقام خواهرت و به من داری پس چرا کاری نکردی اگه واقعا خواهرت و دوست داشتی(داد)
سهون:من....
+دا..دا..ش
سرم و به طرف صدا برگردوندم سومی بود به سمتش رفتم و دستش و گرفتم
-حالت خوبه درد که نداری(نگران)
+ن.ه. در.د. ند..ارم
سهون: مطمئنی
+ار...ه..چر.ا...دا..د..میز..دید
سهون:داشت....
-هیچی چیزی نیست راستی سهون مگه نمی خواستی بری خونه تون
+میخو..ای....بر..ی...خو..نه
سهون :خب...آره من کار دارم باید برم
+ب..اشه(بغض)
بعد از اینکه سهون رفت کنار سومی نشستم و دستم و روی موهاش میکشیدم
-چرا خودت و از ماشین انداختی بیرون
+چون..می.خاستم......ازت .....راحت...بشم
-واقعا انقدر ازم متنفری که حاضری خودت و بکشی
+آره
-مگه باهات چیکار کردم
+تو.......
ادامه دارد
با اینکه فردا دو تا امتحان داشتم و هیچی نخوندم بازم براتون فیک نوشتم پس حمایت کنید
دکتر : بیمار و به بخش بردیم و حالشون کاملا خوبه و اینکه وقتی به هوش بیاد میتونید برید ببینیدش
-ممنونم
شهوت:ممنون میتونم برم پیشش
دکتر:بله میتونید برید بلا به دور
سهون:ممنون
-بعدن از اینکه دکتر رفت منو سهون به سمت اتاقی که سومی توش بود رفتیم وقتی وارد اتاق شدیم روی تخت بی هوش بود به سمتش رفتم خواستم دستش و بگیرم که سهون دستم و گرفت و منو عقب کشید
سهون:همه اش تقصیره توعه دیگه نزدیک خواهرم نمیشی
دستم و از دستش بیرون کشیدم و
-خواهره تو همسره منه پس هرکاری بخوام میکنم به تو هم ربطی نداره
شهوت:آره تو شوهرشی ولی خودتم میدونی اون ازت بدش میاد و دوست نداره
-اره تو راست میگی اون منو دوست نداره ولی من دوسش دارم عاشقشم حتی اگر منو دوست نداشته باشه بازم دوسش دارم
شهوت:تو لیاقت خواهر منو نداری از اولم نباید اجازه میدادم با تو ازدواج کنه
-اجازه انگار یادت نمیاد که مادر و پدرت به زور وادارش کردن با من ازدواج کنه تو اون موقع فقط یه جا نشسته بودی میدونستی مخالفت کنی ولی تو بخاطر مقام خواهرت و به من داری پس چرا کاری نکردی اگه واقعا خواهرت و دوست داشتی(داد)
سهون:من....
+دا..دا..ش
سرم و به طرف صدا برگردوندم سومی بود به سمتش رفتم و دستش و گرفتم
-حالت خوبه درد که نداری(نگران)
+ن.ه. در.د. ند..ارم
سهون: مطمئنی
+ار...ه..چر.ا...دا..د..میز..دید
سهون:داشت....
-هیچی چیزی نیست راستی سهون مگه نمی خواستی بری خونه تون
+میخو..ای....بر..ی...خو..نه
سهون :خب...آره من کار دارم باید برم
+ب..اشه(بغض)
بعد از اینکه سهون رفت کنار سومی نشستم و دستم و روی موهاش میکشیدم
-چرا خودت و از ماشین انداختی بیرون
+چون..می.خاستم......ازت .....راحت...بشم
-واقعا انقدر ازم متنفری که حاضری خودت و بکشی
+آره
-مگه باهات چیکار کردم
+تو.......
ادامه دارد
با اینکه فردا دو تا امتحان داشتم و هیچی نخوندم بازم براتون فیک نوشتم پس حمایت کنید
۳.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.