عشق؟؟

عشق؟؟

یک سال گذشته جیمین و ا. ت عاشق هم شدند و امروز خبر رسیده بود ا. ت حاملس جیمین خوشحال بود همه خوشحال بودن اما این داستان خوشه؟
8 ماه بعد
جیمین: اخخخ تو چقدر کیوتی. بچه
لیا: عرررررررررررررررر (مثلا گریه بچه نوزاد🤣)
ا. ت: نگاه چقدر کیوته جیمین
جیمین: اره عشقم
دکتر: خانم ا. ت مرخصید
سه سال بعد (چقدر پرش زمانی🤣💕)
لیا: باباااااااع
جیمین: ای مرض برو بخواب ساعت چهار صبحهه
لیا: بابا میتلسم 😭
جیمین: یااا چرا
(صدای تیر اندازی)
لیا: باباااااا😭😭😭😭
ا. ت: لیا جیمین خوبیدددد؟
جیمین: ا. ت با لیا برو مخفی شوو
ا. ت: پس تو چی؟
جیمین: من حواسم بع خودم هست
لیا: بابایی زود بیا پاشه؟
جیمین: باشه دخمل

نیم ساعت بعد

ویو جیمین

همشنو کشتم دستم کلا خونی بود لباسامم همینطور
ا. ت: جیمین (پرید بغل جیمین) خوبی؟
(صدای شلیک)
جیمین: ا. تتنتت تروخدا بلند شووو😭😭

جیمین دستش اصلحه مونده بود یکی از دشمنای جیمین ا. ت رو با تفنگ زد لیا به شدت نگران مادر پدرش شد پس تصمیم گرفت بره بیرون اما وقتی رفت با جسم بی جون مادرش مواجه شد خب چه میشه کرد لیا بچس اول فک کرد کسی مادرشو اذیت کرده اما وقتی دید تو دست پدرش اصلحه هست فهمید پدرش قاتل مادرشه......