پارت سیزدهم
من:با چه امیدی دیگه امیدی ندارم با گریه گفتم:مهراد یادته بابا بهم میگفت اگه دکتر شدی میخوام خودمو بزنم به مریضی تا تو بیای منو خوب کنی منم میگفتم خدا نکنه بابا اگه مریض بشی من میمیرم بابا هم بغلم میکرد مهراد:الهی من قربون اون اشکات بشم ببین مامان و بابا هم راضی نیستن انقدر خودت و اذیت کنی بیا یه ذره از این حال و هوا دربیا ببین خواهر گلم اخر همین هفته قرار گذاشتیم با بچه ها بریم شمال تا حال و هوای تو هم عوض بشه بچه ها هر دفعه اومدن تو رو دیدن حالشون خراب شده همشون ناراحت شدن ببین اونا هم خیلی مشتاقن تو رو ببینن پس وسایلاتو جمع کن یه مدت بریم ویلای شمال باشه اشکامو پاک کردم ازش پرسیدم من:کیا میان مهراد:سورن و دوستش مهیار ایدا هم میاد به ایدا هم گفتم چنتا از بچه های دانشگاه هم بیاره دیگه نمیدونم کیا هستن من:باشه باید فکر کنم شاید اومدم شایدم نیام مهراد:چی چی نیام نیای با زور میبرمت من یه لبخند محو زدم مهراد:الهی من قربون اون لبخندت من دارم میرم شرکت من:باشه خدافظ مهراد:خدافظ پارت بعدی
۷.۰k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.