(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۲۳
_مهرشاد پاشو بریم پایین یه خاکی تو سرمون بریزیم
_خوبم
مهرشاد انگار راضی بشو نیست....با احتیاط رفتم پایین و از توی یکی از اتاق ها وسایل کمک های اولیه رو آوردم....شیشه ها رو زدم اونورتر و جلوش زانو زدم....شوع کردم به پانسمان کردن دستش و در عین حال گفتم:
_مهرشاد چرا با خودت این کارو میکنی؟؟ارزشش رو داشت؟؟؟
_من به تو دروغ گفتم؟
با حرفش یاد کارم افتادم....کاش دستام میکشت با بابا حرف نمیزدم...ببین به خاطر کار من مهرشاد به چه روزی افتاده
_مهرشاد تورو جون ارغوان دیگه از این کارا نکن....من بیشتر از تو دارم درد میکشم
نمیخواستم این حرف ها رو بزنم اما نتونستم....عاشقم...عاشقشم.....نمیتونم درد کشیدنش رو ببینم....اگه روی دست اون یه خراش بیفته دردی که من میکشم درد پنج تا خراشه
_جون ارغوانو قسم نخور
بدون هیچ حرفی دستش رو پانسمان کردم....زندایی و مهرشاد رفتن بیرون....یه جارو خاک انداز برداشتم و با احتیاط شروع کردم به جارو زدن....ببین اتاقو به چه روزی انداخته...شیشه هارو جمع کردم و ریختم تو سطل گوشه ی اتاق....نگاهم افتاد به میز آرایش برعکس شده...چون جنسس محکم بود هیچ آسیبی ندیده بود....با تمام زورم از زیرش گرفتم و بلندش کردم....با بلند کردنش کمر درد اومد سراغم....دستم و گذاشتم رو کمرم و نشستم رو تخت .....دیگه جون نداشتم واسه ی کار کردن اما باید اتاق رو درست کنم....حداقل نکرد بره وسایل اتاق خودشو هانا رو بشکونه.....حالا هم دردسرش موند واسه ی من... صندلی رو درست کردم خم شدم تک تک لوازم آرایشی هارو چیدم رو میز آرایش....یه نگاه کلی به اتاق انداختم.....کامل درست نشده اما وضعش بهتر شده بود....از درد روی تخت دراز کشیدم...چشمام رو روی هم گذاشتم.... چقدر مهرشاد الان با مهرشاد ۷ سال پیش فرق میکنه....اون موقع حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید چه برسه بخواد شیشه بشکونه....با باز شدن در نگاهم رفت سمت اون....چقدر حلال زادس....مهرشاد با دیدن اتاق تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد...
_برو یه لباس پوشیده بپوش....خانواده ی هانا پایینن ....میدونی که حمید هم هست
رفت بیرون و درم بست....هوففف....اصلا حوصله ی تحمل چشم غره و تیکه هاشون رو ندارم .....مخصوصا حمیدشون....حمید خواستگار من بود....اما چون ازش خوشم نمیومد بهش جواب بله رو ندادم....اما از خوش شانسیم خواهر اون میاد میشه حوو ی من....از اول مهرشاد با حمید مشکل داشت...به خاطر همینم هستش که باید جلوی اونا لباسم پوشیده ی پوشیده باشه....سعی کردم دیگه بیشتر از این فکر نکنم....رفتم سمت کمدم....یه شلوار کرمی و شومیز مشکی برداشتم پوشیدم....نگاهی به خودم توی آینه انداختم....خیلی بی رنگ و رو بودم....خوشم نمیاد منو با این قیافه ببینن....مخصوصا اون ربیعه خانم،مادر هانا که فقط دنبال بهنوس تا تیکه بندازه.....آرایش ملایمی کردم و موهام رو دم اسبی بالا بستم....حوصله ندارم همش دور و برم باشن....نفس عمیقی کشیدم....کاش زودتر این مهمونی مسخرشون تموم میشد....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۲۳
_مهرشاد پاشو بریم پایین یه خاکی تو سرمون بریزیم
_خوبم
مهرشاد انگار راضی بشو نیست....با احتیاط رفتم پایین و از توی یکی از اتاق ها وسایل کمک های اولیه رو آوردم....شیشه ها رو زدم اونورتر و جلوش زانو زدم....شوع کردم به پانسمان کردن دستش و در عین حال گفتم:
_مهرشاد چرا با خودت این کارو میکنی؟؟ارزشش رو داشت؟؟؟
_من به تو دروغ گفتم؟
با حرفش یاد کارم افتادم....کاش دستام میکشت با بابا حرف نمیزدم...ببین به خاطر کار من مهرشاد به چه روزی افتاده
_مهرشاد تورو جون ارغوان دیگه از این کارا نکن....من بیشتر از تو دارم درد میکشم
نمیخواستم این حرف ها رو بزنم اما نتونستم....عاشقم...عاشقشم.....نمیتونم درد کشیدنش رو ببینم....اگه روی دست اون یه خراش بیفته دردی که من میکشم درد پنج تا خراشه
_جون ارغوانو قسم نخور
بدون هیچ حرفی دستش رو پانسمان کردم....زندایی و مهرشاد رفتن بیرون....یه جارو خاک انداز برداشتم و با احتیاط شروع کردم به جارو زدن....ببین اتاقو به چه روزی انداخته...شیشه هارو جمع کردم و ریختم تو سطل گوشه ی اتاق....نگاهم افتاد به میز آرایش برعکس شده...چون جنسس محکم بود هیچ آسیبی ندیده بود....با تمام زورم از زیرش گرفتم و بلندش کردم....با بلند کردنش کمر درد اومد سراغم....دستم و گذاشتم رو کمرم و نشستم رو تخت .....دیگه جون نداشتم واسه ی کار کردن اما باید اتاق رو درست کنم....حداقل نکرد بره وسایل اتاق خودشو هانا رو بشکونه.....حالا هم دردسرش موند واسه ی من... صندلی رو درست کردم خم شدم تک تک لوازم آرایشی هارو چیدم رو میز آرایش....یه نگاه کلی به اتاق انداختم.....کامل درست نشده اما وضعش بهتر شده بود....از درد روی تخت دراز کشیدم...چشمام رو روی هم گذاشتم.... چقدر مهرشاد الان با مهرشاد ۷ سال پیش فرق میکنه....اون موقع حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید چه برسه بخواد شیشه بشکونه....با باز شدن در نگاهم رفت سمت اون....چقدر حلال زادس....مهرشاد با دیدن اتاق تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد...
_برو یه لباس پوشیده بپوش....خانواده ی هانا پایینن ....میدونی که حمید هم هست
رفت بیرون و درم بست....هوففف....اصلا حوصله ی تحمل چشم غره و تیکه هاشون رو ندارم .....مخصوصا حمیدشون....حمید خواستگار من بود....اما چون ازش خوشم نمیومد بهش جواب بله رو ندادم....اما از خوش شانسیم خواهر اون میاد میشه حوو ی من....از اول مهرشاد با حمید مشکل داشت...به خاطر همینم هستش که باید جلوی اونا لباسم پوشیده ی پوشیده باشه....سعی کردم دیگه بیشتر از این فکر نکنم....رفتم سمت کمدم....یه شلوار کرمی و شومیز مشکی برداشتم پوشیدم....نگاهی به خودم توی آینه انداختم....خیلی بی رنگ و رو بودم....خوشم نمیاد منو با این قیافه ببینن....مخصوصا اون ربیعه خانم،مادر هانا که فقط دنبال بهنوس تا تیکه بندازه.....آرایش ملایمی کردم و موهام رو دم اسبی بالا بستم....حوصله ندارم همش دور و برم باشن....نفس عمیقی کشیدم....کاش زودتر این مهمونی مسخرشون تموم میشد....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.