گرگ سفید من
پارت ۸
هنوزم تو شوک حرفاش بودم یعنی راست میگفت ؟ یعنی این داستان ترسناک و تخیلی واقعی بود ؟ اخه مگه میشد با این لحن صدا دروغ گفت ؟ خدایا چجوری باید حرفاش رو باور کنم ؟؟وقتی دید چیزی نمیگم با کنار گوشم زمزمه کرد : من خیلی وقته که تنهام ..تو این مدت همه ازم میترسیدن هیچ کس به یه گرگ وحشی نزدیک نمیشد ولی تو...با همه دخترا نه نه با همه آدما فرق داری ا.ت
و حلقه دستاش رو سفت تر کرد از این کارش ابروهام بالا پرید ، دستام رو رو دستاش گزاشتم و خیلی جدی گفتم : میشه ولم کنی ؟
؟ : البته ..ببخشید
با صدای غمگین گفت : باور نکردی نه ؟ میخوای بری ؟ دیگه پیشم نمیای ؟
عقلم میگفت این داستان تخیلی رو باور نکن ولی قلبم با شنیدن حرفاش تیر میکشید با وجود اینکه حرفاش رو باور نکرده بودم ولی وقتی دیگه پیشم نمیای قلبم درد گرفت برای همین گفتم : میرم ولی فردا برمیگردم
با شنیدن حرفم لبخند جذابی زد و گفت : ممنونم ا.ت
و بعد کامل کردن جملس دستم رو کشید سمت خودش و لبامو سطحی بوسید ، یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد اما خیلی سریع خودم و جمع کردم و از غار بیرون رفتم هنوزم قلبم آروم نگرفته بود جنگل تاریک شده بود و صدا های ترسناکی میومد ولی این بار احساس وحشت نمیکردم چون میدونستم یکی پشت سرم مراقبمه ولی تا به خونه نریسیدم کوچکترین نگاهی هم با پشت سرم نکردم
____________________________________________
مامان با چهره بیش از حد عصبانی داد زد : بگو ببینم دختر تا این وقت شب کجا بودی ؟ هان ؟
با ترس به صورت خشمگینش نگاه کردم و با بغض گفتم : ببخشید مامان من..
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه سیلی به صورتم زد و با فریاد گفت : ساکت شو ...مثل اینکه خیلی آزادت گذاشتم
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با ناباوری گفتم : مامان ..
مامان : مگه نگفتم خفه شو ...؟ همون بهتر به به خانواده جیهون بگم بیان خاستگاری وگرنه معلوم نیست بدون پدر قرار چی کار کنی
بعد انگشت اشارش رو سمتم گرفت و گفت : ببین با خودت فکر نکن چون پدرت نیست میتونی هر کاری بکنی ..نه من هنوزم مثل کوه اینجام نمیزارم هیچ کار اشتباهی بکنی فهمیدی ؟
حرفاش مثل یه میخ توی قلبم فرو میرفت مامان هیچوقت اینجوری عصبانی نشده بود بعد مکث کوچکی دستش رو پایین آورد و با لحن آرومی گفت : از این به بعد حق نداری بری بیرون فقط میری مدرسه و برمیگردی حالا هم برو اتاقت بخواب فردا صبح مدرسه داری
با این حرفش بلند شدم و به سمت اتاق رفتم وارد شدم و گریه هامو از سر گرفتم یهو یاد برفی افتادم قولی که بهش دادم و داستان غمگینش اشکام رو پاک کردم و سرم رو روی بالش گزاشتم و به چهرهی جذاب اون مرد که شبیه موچی بود فکر کردم نباید زیر حرفم میزدم ولی آخه چجوری باید میرفتم پیشش ؟
ادامه دارد
ببخشید این پارت کم بود شب پارت طولانی تری آپ میکنم
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
هنوزم تو شوک حرفاش بودم یعنی راست میگفت ؟ یعنی این داستان ترسناک و تخیلی واقعی بود ؟ اخه مگه میشد با این لحن صدا دروغ گفت ؟ خدایا چجوری باید حرفاش رو باور کنم ؟؟وقتی دید چیزی نمیگم با کنار گوشم زمزمه کرد : من خیلی وقته که تنهام ..تو این مدت همه ازم میترسیدن هیچ کس به یه گرگ وحشی نزدیک نمیشد ولی تو...با همه دخترا نه نه با همه آدما فرق داری ا.ت
و حلقه دستاش رو سفت تر کرد از این کارش ابروهام بالا پرید ، دستام رو رو دستاش گزاشتم و خیلی جدی گفتم : میشه ولم کنی ؟
؟ : البته ..ببخشید
با صدای غمگین گفت : باور نکردی نه ؟ میخوای بری ؟ دیگه پیشم نمیای ؟
عقلم میگفت این داستان تخیلی رو باور نکن ولی قلبم با شنیدن حرفاش تیر میکشید با وجود اینکه حرفاش رو باور نکرده بودم ولی وقتی دیگه پیشم نمیای قلبم درد گرفت برای همین گفتم : میرم ولی فردا برمیگردم
با شنیدن حرفم لبخند جذابی زد و گفت : ممنونم ا.ت
و بعد کامل کردن جملس دستم رو کشید سمت خودش و لبامو سطحی بوسید ، یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد اما خیلی سریع خودم و جمع کردم و از غار بیرون رفتم هنوزم قلبم آروم نگرفته بود جنگل تاریک شده بود و صدا های ترسناکی میومد ولی این بار احساس وحشت نمیکردم چون میدونستم یکی پشت سرم مراقبمه ولی تا به خونه نریسیدم کوچکترین نگاهی هم با پشت سرم نکردم
____________________________________________
مامان با چهره بیش از حد عصبانی داد زد : بگو ببینم دختر تا این وقت شب کجا بودی ؟ هان ؟
با ترس به صورت خشمگینش نگاه کردم و با بغض گفتم : ببخشید مامان من..
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه سیلی به صورتم زد و با فریاد گفت : ساکت شو ...مثل اینکه خیلی آزادت گذاشتم
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با ناباوری گفتم : مامان ..
مامان : مگه نگفتم خفه شو ...؟ همون بهتر به به خانواده جیهون بگم بیان خاستگاری وگرنه معلوم نیست بدون پدر قرار چی کار کنی
بعد انگشت اشارش رو سمتم گرفت و گفت : ببین با خودت فکر نکن چون پدرت نیست میتونی هر کاری بکنی ..نه من هنوزم مثل کوه اینجام نمیزارم هیچ کار اشتباهی بکنی فهمیدی ؟
حرفاش مثل یه میخ توی قلبم فرو میرفت مامان هیچوقت اینجوری عصبانی نشده بود بعد مکث کوچکی دستش رو پایین آورد و با لحن آرومی گفت : از این به بعد حق نداری بری بیرون فقط میری مدرسه و برمیگردی حالا هم برو اتاقت بخواب فردا صبح مدرسه داری
با این حرفش بلند شدم و به سمت اتاق رفتم وارد شدم و گریه هامو از سر گرفتم یهو یاد برفی افتادم قولی که بهش دادم و داستان غمگینش اشکام رو پاک کردم و سرم رو روی بالش گزاشتم و به چهرهی جذاب اون مرد که شبیه موچی بود فکر کردم نباید زیر حرفم میزدم ولی آخه چجوری باید میرفتم پیشش ؟
ادامه دارد
ببخشید این پارت کم بود شب پارت طولانی تری آپ میکنم
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۸.۹k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.