رمان دورترین نزدیک
#پارت_۲۵۶
ملیسا:بریم اونارو بکشیم؟!
اونوق شاید بگن داداشم کجاست!
وبازهم خندید! قهقهه میزد!
وهمش ی جمله رو تکرارمیکرد : نمیخوای برگردی؟
سامان اجبارا زنگ زد بیمارستان به دکتر ملیس
اون شبو اصلا نخوابیده بود
فکرش پیش ملیس بود!
ساعت 6 صبح باقیافه دربوداغون برگشت خونه!
حرفای دکتر توسرش اکومیشد! :
باید بیمارستان روانی بستری شن! راه دیگه ای نداره! اوضاعشون اصلا خوب نیست و همش باید مراقبش باشن
سامی گفته بود تو خونه مراقبشیم اما دکتر به هیچ وجه قبول نکرد! یعنی انقدر داغون بود؟!
اره دیگه دیشب که با چشمای خودش اون حال ملیسو دید یه لحظه ترسید!
از اینکه بلایی سر خودش بیاره!
حداقل تو بیمارستان خیالشون راحته که کاملا مراقبشن
کاش کاری از دستشون بر میومد اما ملیس به این سادگیا آروم نمیشدداغ دلش تازه بود !
باید صبرکرد گذر زمان شایدچیزیو حل نکنه ، اما عادیش میکنه و قابل تحمل تر!
یه سر به مادر سامان زدن ! یه مدتی بود که اصلا حرف نمیزد! سکوت مطلق!
این رفتارا همه رو میترسوند! دکتر گفت شوک همین! و امکانش هست با یه شوک دیگه به خودش بیاد !
اما کی و چطور؟! نمیدونستن!
بازم کم کم همه دور شدن!
اوضاع به ظاهر آروم بود!
وقتی ترانه و ماهور نبودن !
رامینم نبود!ملیسم نبود!
بهارو خانوادشم رفتن!
بقیه م فقط میگذروندن!
سامیو فاطینا با کار!
شهربانو با سکوت حبس تو اتاق!
سپهر تو زندان!
دانشگاه بودو داشت وسایل اتاق ماهورو جمع میکرد!
عکس روی میز!
قیافه هاشونو! خندش گرفت!خودشون چارتایی! ماهورسامان رامینو سپنتا!
با لبخند عکسو گذاشت توی جعبه و اخرین وسایلم جمع کرد
دلش نمیخواست دست بزنه بهشون! دلش نمیخواست قبول کنه بجای ماهور کس دیگه ای رو اینجا ببینه !
اما مجبور بود ! مگه راه دیگه ایم داشت؟!
همه وسایلو که گذاشت تو جعبه ای بزرگ
از اتاق زد بیرونو درو بست!
نگگاش افتاد سرتاسر راهروی دانشگاه
آگهی ترحیمو تسلیت! عکس ماهور و ترانه که دانشجوی اون دانشگاه بود ! و دانشجوهایی که هرروز براشون گلو پیام تسلیت میفرستادن! از همه شون خسته شده بود!
از اینکه هرروز یه بهانه ای پیدا میشه که بهش یادآوری کنن که دیگه اونانیستن!
نفس عمیقی کشیدو رفت تو حیاط
با شنیدن صدای کسی وایساد
ویدا :استاد سپهری!
با لبخندکم جونی برگشت سمتش :بله
ویدا :تسلیت میگم! هم برای استاد هم برای ترانه
خیلی دخترخوبی بود دلمون براش تنگ شده!
سامی بغض کرد :منم همینطور!
ویدا :امیدوارم غم آخرتون باشه!
یه دوست خوب ک جای خالیش همیشه حس خوب...
#دورترین_نزدیک
#پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #تکست_خاص #دخترونه #عشق #عکس_نوشته #عاشقانه #love
ملیسا:بریم اونارو بکشیم؟!
اونوق شاید بگن داداشم کجاست!
وبازهم خندید! قهقهه میزد!
وهمش ی جمله رو تکرارمیکرد : نمیخوای برگردی؟
سامان اجبارا زنگ زد بیمارستان به دکتر ملیس
اون شبو اصلا نخوابیده بود
فکرش پیش ملیس بود!
ساعت 6 صبح باقیافه دربوداغون برگشت خونه!
حرفای دکتر توسرش اکومیشد! :
باید بیمارستان روانی بستری شن! راه دیگه ای نداره! اوضاعشون اصلا خوب نیست و همش باید مراقبش باشن
سامی گفته بود تو خونه مراقبشیم اما دکتر به هیچ وجه قبول نکرد! یعنی انقدر داغون بود؟!
اره دیگه دیشب که با چشمای خودش اون حال ملیسو دید یه لحظه ترسید!
از اینکه بلایی سر خودش بیاره!
حداقل تو بیمارستان خیالشون راحته که کاملا مراقبشن
کاش کاری از دستشون بر میومد اما ملیس به این سادگیا آروم نمیشدداغ دلش تازه بود !
باید صبرکرد گذر زمان شایدچیزیو حل نکنه ، اما عادیش میکنه و قابل تحمل تر!
یه سر به مادر سامان زدن ! یه مدتی بود که اصلا حرف نمیزد! سکوت مطلق!
این رفتارا همه رو میترسوند! دکتر گفت شوک همین! و امکانش هست با یه شوک دیگه به خودش بیاد !
اما کی و چطور؟! نمیدونستن!
بازم کم کم همه دور شدن!
اوضاع به ظاهر آروم بود!
وقتی ترانه و ماهور نبودن !
رامینم نبود!ملیسم نبود!
بهارو خانوادشم رفتن!
بقیه م فقط میگذروندن!
سامیو فاطینا با کار!
شهربانو با سکوت حبس تو اتاق!
سپهر تو زندان!
دانشگاه بودو داشت وسایل اتاق ماهورو جمع میکرد!
عکس روی میز!
قیافه هاشونو! خندش گرفت!خودشون چارتایی! ماهورسامان رامینو سپنتا!
با لبخند عکسو گذاشت توی جعبه و اخرین وسایلم جمع کرد
دلش نمیخواست دست بزنه بهشون! دلش نمیخواست قبول کنه بجای ماهور کس دیگه ای رو اینجا ببینه !
اما مجبور بود ! مگه راه دیگه ایم داشت؟!
همه وسایلو که گذاشت تو جعبه ای بزرگ
از اتاق زد بیرونو درو بست!
نگگاش افتاد سرتاسر راهروی دانشگاه
آگهی ترحیمو تسلیت! عکس ماهور و ترانه که دانشجوی اون دانشگاه بود ! و دانشجوهایی که هرروز براشون گلو پیام تسلیت میفرستادن! از همه شون خسته شده بود!
از اینکه هرروز یه بهانه ای پیدا میشه که بهش یادآوری کنن که دیگه اونانیستن!
نفس عمیقی کشیدو رفت تو حیاط
با شنیدن صدای کسی وایساد
ویدا :استاد سپهری!
با لبخندکم جونی برگشت سمتش :بله
ویدا :تسلیت میگم! هم برای استاد هم برای ترانه
خیلی دخترخوبی بود دلمون براش تنگ شده!
سامی بغض کرد :منم همینطور!
ویدا :امیدوارم غم آخرتون باشه!
یه دوست خوب ک جای خالیش همیشه حس خوب...
#دورترین_نزدیک
#پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #تکست_خاص #دخترونه #عشق #عکس_نوشته #عاشقانه #love
۸.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.