𝓟𝓪𝓻𝓽 ²
دنیایموازی ( 𝑝𝑎𝑟𝑎𝑙𝑙𝑒𝑙 𝑤𝑜𝑟𝑙𝑑 ) 𝓟𝓪𝓻𝓽 ²
وقتی پدر اومد قضیه رو بهشون گفتم که مادرم گفت
_ کار خوبیه ولی امکانش هست که ما رو کم ببینی
پدرم گفت:
_ نه نمیزارم بری
_ آخه چرا پدر
_ خب..خب راستش شایعه هایی هس
_ پدر خوب خودتون میگید شایعه من خیلی دوست دارم برم
مادرم به پدرم گفت
_ بچه دوست داره بزار بره
_ رفتارش چی هنوز مثل بچه هاس
خودمو جدی کردم و گفتم:
_ بابا جان رعایت میکنم
_ والا دیگه بهونه ای ندارم
_ هوراااا پس من تو آزمون شرکت میکنم
_ دخترم گفتی می چا هم هست
_ اگر خاله و عمو قبول کنن اونم میاد
مامانم خدا رو شکری گفت شمع ها رو خاموش کردم و راحت خوابیدم
......
با صدای مامان کش و قوسی به بدنم دادم
_ مادر پاشو پاشو اینطوری دوستت منتظر میمونه
مثل برق گرفته ها بلند شدم مادرم موهای بلندم رو گیس کرد و با باند قرمز پایینش روپایین بست هانبوک ساده ام رو پوشیدم کفش جیپسینم رو پوشیدم (جیپسینکفشهایقدیمکرهاسبرایعادیهاشونواشرافزادههااسمکفشهاشونهواهیهجانگبود)
خداحافظی کردم و در سبدم رو بستم به سمت پل همیشگی رفتم با دیدن می چا دست تکون دادم رفتم پیشش
_ سلام بانوی من
_ سلام بر تو خدمتکار یک دنده
دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم
_ بانوی من افتخار هم صحبتی میدن
_ اهم زودی کارتو بگو
_ خب جواب دادن
_ ارع گفتن شرایطش خوبه تو چی
_ مامانم راضی بود ولی بابام هی بهونه میآورد آخرم راضی شد
_ خوبه که حالا بیا اینا رو بزاریم تو خونمون بریم برای آزمون چون تا ساعت سه وقته
_ ای به چشم بانوی من
همراهش رفتم سمت خونشون و وسایل رو گزاشتم برگه ای که دیروز برداشتم رو نگاه کردم به سمت مقصد رفتیم خیلی ها اومده بودن نزدیک دوازده ظهر بود منم اون کلوچه هایی که داخل سبد مامانم گزاشته بود رو بامی چا خوردیم
سرباز های سلطنتی داشتن چک میکردن
اسم ها رو بهشون دادیم و اونا بهمون علامت دادن ما رو به اتاقی راهنمایی کردم و گفتن فردا مسابقه شروع میشه خیالمون راحت بود که خانواده هامون میدونستن جامون امنه لباس هامون رو در آوردیم و خوابیدیم برای شب بهمون شیر برنج دادن و از شوق فردا دو تایی به زور خوابیدیم
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 ±¹⁰⁰
وقتی پدر اومد قضیه رو بهشون گفتم که مادرم گفت
_ کار خوبیه ولی امکانش هست که ما رو کم ببینی
پدرم گفت:
_ نه نمیزارم بری
_ آخه چرا پدر
_ خب..خب راستش شایعه هایی هس
_ پدر خوب خودتون میگید شایعه من خیلی دوست دارم برم
مادرم به پدرم گفت
_ بچه دوست داره بزار بره
_ رفتارش چی هنوز مثل بچه هاس
خودمو جدی کردم و گفتم:
_ بابا جان رعایت میکنم
_ والا دیگه بهونه ای ندارم
_ هوراااا پس من تو آزمون شرکت میکنم
_ دخترم گفتی می چا هم هست
_ اگر خاله و عمو قبول کنن اونم میاد
مامانم خدا رو شکری گفت شمع ها رو خاموش کردم و راحت خوابیدم
......
با صدای مامان کش و قوسی به بدنم دادم
_ مادر پاشو پاشو اینطوری دوستت منتظر میمونه
مثل برق گرفته ها بلند شدم مادرم موهای بلندم رو گیس کرد و با باند قرمز پایینش روپایین بست هانبوک ساده ام رو پوشیدم کفش جیپسینم رو پوشیدم (جیپسینکفشهایقدیمکرهاسبرایعادیهاشونواشرافزادههااسمکفشهاشونهواهیهجانگبود)
خداحافظی کردم و در سبدم رو بستم به سمت پل همیشگی رفتم با دیدن می چا دست تکون دادم رفتم پیشش
_ سلام بانوی من
_ سلام بر تو خدمتکار یک دنده
دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم
_ بانوی من افتخار هم صحبتی میدن
_ اهم زودی کارتو بگو
_ خب جواب دادن
_ ارع گفتن شرایطش خوبه تو چی
_ مامانم راضی بود ولی بابام هی بهونه میآورد آخرم راضی شد
_ خوبه که حالا بیا اینا رو بزاریم تو خونمون بریم برای آزمون چون تا ساعت سه وقته
_ ای به چشم بانوی من
همراهش رفتم سمت خونشون و وسایل رو گزاشتم برگه ای که دیروز برداشتم رو نگاه کردم به سمت مقصد رفتیم خیلی ها اومده بودن نزدیک دوازده ظهر بود منم اون کلوچه هایی که داخل سبد مامانم گزاشته بود رو بامی چا خوردیم
سرباز های سلطنتی داشتن چک میکردن
اسم ها رو بهشون دادیم و اونا بهمون علامت دادن ما رو به اتاقی راهنمایی کردم و گفتن فردا مسابقه شروع میشه خیالمون راحت بود که خانواده هامون میدونستن جامون امنه لباس هامون رو در آوردیم و خوابیدیم برای شب بهمون شیر برنج دادن و از شوق فردا دو تایی به زور خوابیدیم
ᴸᴵᴷᴱ ±²⁰
𝙲𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝 ±¹⁰⁰
۸۲.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.