فیک سایه " پارت ۱۹ "
جونگکوک با آخرین سرعت مشغول رانندگی شد .
تا چند ساعت دیگه به بوسان میرسید و فکر کردن به اینکه تا چندساعت دیگه میتونه هارارو ببینه باعث شده بود بعد از دو سال لبخند بزنه .
دلش میخواست وقتی هارارو دید ، بغلش کنه و بهش بگه که توی این چندوقت چقدر زندگی براش سخت گذشته بود .
میخواست بگه که جین و مادر هارا رو پیدا کرده و اونها هم منتظرشن ...
کلی حرف برای گفتن داشت و همین باعث شده بود کمی استرس بگیره که اگر وقتی هارا رو دید .. همه ی حرف هاش رو فراموش کنه چه اتفاقی میافته ؟
صدای زنگ گوشیش توی کل ماشین پخش شد .
جونگکوک تماس رو جواب داد و هم زمان که رانندگی میکرد مشغول حرف زدن شد .
جین : جونگکوک کجایی ؟
جونگکوک : یه سورپرایز برات دارم .. تا چند ساعت دیگه بهت میگم کجام آدرس رو برات میفرستم .
صدای پوزخند زدن جین از پشت تلفن شنیده شد .
جین : دوباره تَوَهم زدید و یه دختر دیگه رو با هارا اشتباه گرفتید .. چرا نمیفهمی هارا توی کُره نیست ؟
جونگکوک هم متقابلا پوزخند زد .
جونگکوک : مطمئنم توی کُرهاس چون فیلمش رو دیدم . میتونی تا چندساعت دیگه که با خواهرت به سئول برگشتم خودت رو یجورایی سرگرم کنی .. ؟
جین : امیدوارم این دفعه هم اشتباه نکرده باشی .
تماس قطع شد ..
جونگکوک پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و دوباره مشغول فکر کردن به این شد که ممکنه اون دختری که توی فیلم دید ، فقط دختری باشه که از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به هارا داشته باشه .
---
رو به روی کافه ترمز گرفت .
با دیدن چراغ های خاموش کافه نا امید شد .
جونگکوک : لعنتی .. دیر رسیدم .
چند ثانیه با ناراحتی به دَرِ کافه خیره شد تا اینکه دختری قد کوتاه با موهای صاف و بلند تا زیر باسنش و لباس های مشکی از کافه خارج شد .
ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت ..
زود ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از ماشین خارج شد و مشغول تعقیب کردن دختر شد .
بالاخره بعد از چند دقیقه راه رفتن اون دختر رو دید که وارد کوچه ای شد .
به سمت دختر دویید و دست های سرد دختر رو توی دستهاش گرفت .
هارا ، با تعجب برگشت و به دستهای جونگکوک خیره شد .
هارا : چ..چیکار .. میکنی ؟
جونگکوک با شنیدن صدای دلنشین هارا تمام بدنش یخ زد . باورش نمیشد که بالاخره تونست دختری که از ته دل عاشقش بود رو پیدا کنه .
جونگکوک : هارا .. خودتی ؟
هارا با تعجب سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک خیره شد .
چند ثانیه مشغول نگاه کردن هم بودن تا اینکه قطره اشکی از چشم هارا چکید .
جونگکوک مثل همیشه وقتی اشک های هارا رو میدید به شدت عصبانی میشد ..
با شدت هارا رو به خودش چَسبوند و بغلش کرد .
سرش رو توی گودی گردن هارا فرو برد و عطر تلخ هارا رو وارد ریه هاش کرد .
-دلم .. برات تنگ شده بود .. هنوزهم .. باورم نمیشه که دارم میبینمت .
هارا جونگکوک رو پس زد و با اخم به چشمهای جونگکوک خیره شد .
هارا : چطور پیدام کردی ؟
جونگکوک که از این ریاکشن هارا شوکه بود پُرسید : چرا برات مهمه ؟
هارا : برام مهمه چون تمام این دوسال مراقب بودم که پیدام نکنی .. حالا دارم میپرسم چطور پیدام کردی ؟
جونگکوک : خب.. یکی از دوستهام پیدات کرد. این چیزا زیاد مهم نیست ..
دوباره خواست هارا رو بغل کنه که پس زده شد .
هارا : بهم دست نزن .. فقط برو !
جونگکوک : اما .. چته ؟ برای چی انقدر عصبانی ای ؟
هارا : گفتم برو .. لطفا برگرد و سعی کن فراموشم کنی .
جونگکوک دست هارا رو بین دستهاش گرفت که هارا داد زد :گفتـم حق نداری بهم دسـت بزنــی .
جونگکوک : دلیلش چیه ؟ فکر میکردم الان بغلم میکنی و بهم میگی خوشحال شدی از اینکه من رو دیدی .
هارا پوزخند زد و ادامه داد : چرا باید خوشحال بشم از دیدن کسی که .. پدرش برادر و مادرم رو کُشت ؟!
جونگکوک : داری اشتباه میکنی برادرت ..
+حتی اسم اونارو نیار و فقط برو .. انقدر شبیه پدرتی که وقتی میبینمت حالم ازت بهم میخوره .
بعد از تکمیل کردن این جمله وارد خونه شد و جونگکوک رو تنها گذاشت .
تا چند ساعت دیگه به بوسان میرسید و فکر کردن به اینکه تا چندساعت دیگه میتونه هارارو ببینه باعث شده بود بعد از دو سال لبخند بزنه .
دلش میخواست وقتی هارارو دید ، بغلش کنه و بهش بگه که توی این چندوقت چقدر زندگی براش سخت گذشته بود .
میخواست بگه که جین و مادر هارا رو پیدا کرده و اونها هم منتظرشن ...
کلی حرف برای گفتن داشت و همین باعث شده بود کمی استرس بگیره که اگر وقتی هارا رو دید .. همه ی حرف هاش رو فراموش کنه چه اتفاقی میافته ؟
صدای زنگ گوشیش توی کل ماشین پخش شد .
جونگکوک تماس رو جواب داد و هم زمان که رانندگی میکرد مشغول حرف زدن شد .
جین : جونگکوک کجایی ؟
جونگکوک : یه سورپرایز برات دارم .. تا چند ساعت دیگه بهت میگم کجام آدرس رو برات میفرستم .
صدای پوزخند زدن جین از پشت تلفن شنیده شد .
جین : دوباره تَوَهم زدید و یه دختر دیگه رو با هارا اشتباه گرفتید .. چرا نمیفهمی هارا توی کُره نیست ؟
جونگکوک هم متقابلا پوزخند زد .
جونگکوک : مطمئنم توی کُرهاس چون فیلمش رو دیدم . میتونی تا چندساعت دیگه که با خواهرت به سئول برگشتم خودت رو یجورایی سرگرم کنی .. ؟
جین : امیدوارم این دفعه هم اشتباه نکرده باشی .
تماس قطع شد ..
جونگکوک پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد و دوباره مشغول فکر کردن به این شد که ممکنه اون دختری که توی فیلم دید ، فقط دختری باشه که از لحاظ ظاهری شباهت زیادی به هارا داشته باشه .
---
رو به روی کافه ترمز گرفت .
با دیدن چراغ های خاموش کافه نا امید شد .
جونگکوک : لعنتی .. دیر رسیدم .
چند ثانیه با ناراحتی به دَرِ کافه خیره شد تا اینکه دختری قد کوتاه با موهای صاف و بلند تا زیر باسنش و لباس های مشکی از کافه خارج شد .
ضربان قلب جونگکوک شدت گرفت ..
زود ماشین رو گوشه ای پارک کرد و از ماشین خارج شد و مشغول تعقیب کردن دختر شد .
بالاخره بعد از چند دقیقه راه رفتن اون دختر رو دید که وارد کوچه ای شد .
به سمت دختر دویید و دست های سرد دختر رو توی دستهاش گرفت .
هارا ، با تعجب برگشت و به دستهای جونگکوک خیره شد .
هارا : چ..چیکار .. میکنی ؟
جونگکوک با شنیدن صدای دلنشین هارا تمام بدنش یخ زد . باورش نمیشد که بالاخره تونست دختری که از ته دل عاشقش بود رو پیدا کنه .
جونگکوک : هارا .. خودتی ؟
هارا با تعجب سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک خیره شد .
چند ثانیه مشغول نگاه کردن هم بودن تا اینکه قطره اشکی از چشم هارا چکید .
جونگکوک مثل همیشه وقتی اشک های هارا رو میدید به شدت عصبانی میشد ..
با شدت هارا رو به خودش چَسبوند و بغلش کرد .
سرش رو توی گودی گردن هارا فرو برد و عطر تلخ هارا رو وارد ریه هاش کرد .
-دلم .. برات تنگ شده بود .. هنوزهم .. باورم نمیشه که دارم میبینمت .
هارا جونگکوک رو پس زد و با اخم به چشمهای جونگکوک خیره شد .
هارا : چطور پیدام کردی ؟
جونگکوک که از این ریاکشن هارا شوکه بود پُرسید : چرا برات مهمه ؟
هارا : برام مهمه چون تمام این دوسال مراقب بودم که پیدام نکنی .. حالا دارم میپرسم چطور پیدام کردی ؟
جونگکوک : خب.. یکی از دوستهام پیدات کرد. این چیزا زیاد مهم نیست ..
دوباره خواست هارا رو بغل کنه که پس زده شد .
هارا : بهم دست نزن .. فقط برو !
جونگکوک : اما .. چته ؟ برای چی انقدر عصبانی ای ؟
هارا : گفتم برو .. لطفا برگرد و سعی کن فراموشم کنی .
جونگکوک دست هارا رو بین دستهاش گرفت که هارا داد زد :گفتـم حق نداری بهم دسـت بزنــی .
جونگکوک : دلیلش چیه ؟ فکر میکردم الان بغلم میکنی و بهم میگی خوشحال شدی از اینکه من رو دیدی .
هارا پوزخند زد و ادامه داد : چرا باید خوشحال بشم از دیدن کسی که .. پدرش برادر و مادرم رو کُشت ؟!
جونگکوک : داری اشتباه میکنی برادرت ..
+حتی اسم اونارو نیار و فقط برو .. انقدر شبیه پدرتی که وقتی میبینمت حالم ازت بهم میخوره .
بعد از تکمیل کردن این جمله وارد خونه شد و جونگکوک رو تنها گذاشت .
۸۹.۷k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.