𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
𝑻𝒉𝒆 𝒃𝒐𝒔𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝒐𝒘𝒏𝒔 𝒚𝒐𝒖🍷
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ²¹
پارت : ²¹
ویو ا.ت
تو کلاس نشسته بودم و داشتم تدریس معلمو با بی حوصلگی می دیدم که زنگ خورد ولی حوصله بیرون رفتنو نداشتم و سرمو روی میز گذاشتم و هوفی کشیدم
دیگه کلافه شدم انقد تو کلاس موندم پس پاشدم و رفتم کافه ی حیاط مدرسه رو صندلی کافه نشستم و یه نسکافه سفارش دادم و تا وقتی که بیارن با گوشیم ور رفتم که یه پیام برام اومد اره نوتیف مال بابام بود نوشته بود :
پ.ات : دخترم امروز بیا شرکت کارت دارم
ا.ت : چشم بابا
بعد گوشیو رو میز گذاشتم که نسکافمو آوردن به دوروبرم در حین خوردن نسکافه نگاه می کردم که اون پسره ی چلاغو دیدم اهمیتی ندادم و همینطوری به جاهای دیگه خیره می شدم که زنگ خورد و رفتم کلاس
چند ساعت بعد...
تایم کلاسم تموم شد که زنگ اخر خورد
+آیششش خلاصصص شدممم ( با ذوق )
از دانشگاه اومدم بیرون و مستقیم رفتم شرکت پدرم
وارد آسانسور شدم و دکمه ی اون طبقه که دفتر کار بابام توش بودو زدم از آسانسور اومدم بیرون و رفتم در دفتر کار بابام زدم که گفت :
پ.ات : بیا تو
رفتم تو دفتر کارش و گفتم :
+بابا کاریم داشتی که گفتی بیام پیشت
پ.ات : آره دخترم اول بشین تا بهت بگم
+رفتم و روبه روش نشستم که گفت :
پ.ات : خب دخترم راستیتش دیگه وقتشه ما بریم و تو باید از فردا بیای سر کارت می تونی کنارشم دانشگاتو ادامه بدم
+چیزی نگفتم از غم اینکه اینا همش واقعیته و قراره برن سکوت غم انگیزی کردم و گفتم چشم بابا ( با صدای که بغض گرفتتش )
پ.ات : می دونستم نارحته بخاطره اینکه قراره ما بریم ولی دیگه باید خودش بتونه خودشو استوار نگه داره و از پس خودش بر بیاد چون بزرگ شده و ما هم عمری واسمون نمونده پس بهتره از همین الان بهش عادت کنه تا وقتی که یهوی با مرگمون روبه رو شه و همه کارا ناگهانی بیوفته رو دوشش ( تو ذهنش )
پ.ات : دستشو گرفتم و گفتم پرنسس بابا بغض که نداره خیره سرت به من رفتی باید از پسه اینا بر بیای و قوی باشی
+همینجوری بغضم گرفته بود و حرفی نداشتم پس سریع بغلش کردم و خودمو تو بغلش جا دادم و زار زار تو بغلش گریه می کردم که پدرم با دستش سرمو نوازش می کرد و در آخرم یه بوس رو سرم کاشت و از هم جدا شدیم که اشکامو پاک کردم و گفتم :
+بابا دیگه وقتشه من مرخص شم فردا کلی کار دارم ( آروم و با یه لبخند غم انگیز )
پ.ات : باشه دخترم می تونی بری فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش
+چشم بابا جون ( با لبخند غم انگیز )
رفتم بیرون از دفتر کار پدرم و درو هم پشته سرم بستم و وارد آسانسور شدم طبقه ی اولو زدم که رسیدم پایین از آسانسور اومدم بیرون و از شرکت خارج شدم
شرط : ۱۷۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
رئیس ما؋ـیا صاحبته🍷
𝑷𝒂𝒓𝒕 : ²¹
پارت : ²¹
ویو ا.ت
تو کلاس نشسته بودم و داشتم تدریس معلمو با بی حوصلگی می دیدم که زنگ خورد ولی حوصله بیرون رفتنو نداشتم و سرمو روی میز گذاشتم و هوفی کشیدم
دیگه کلافه شدم انقد تو کلاس موندم پس پاشدم و رفتم کافه ی حیاط مدرسه رو صندلی کافه نشستم و یه نسکافه سفارش دادم و تا وقتی که بیارن با گوشیم ور رفتم که یه پیام برام اومد اره نوتیف مال بابام بود نوشته بود :
پ.ات : دخترم امروز بیا شرکت کارت دارم
ا.ت : چشم بابا
بعد گوشیو رو میز گذاشتم که نسکافمو آوردن به دوروبرم در حین خوردن نسکافه نگاه می کردم که اون پسره ی چلاغو دیدم اهمیتی ندادم و همینطوری به جاهای دیگه خیره می شدم که زنگ خورد و رفتم کلاس
چند ساعت بعد...
تایم کلاسم تموم شد که زنگ اخر خورد
+آیششش خلاصصص شدممم ( با ذوق )
از دانشگاه اومدم بیرون و مستقیم رفتم شرکت پدرم
وارد آسانسور شدم و دکمه ی اون طبقه که دفتر کار بابام توش بودو زدم از آسانسور اومدم بیرون و رفتم در دفتر کار بابام زدم که گفت :
پ.ات : بیا تو
رفتم تو دفتر کارش و گفتم :
+بابا کاریم داشتی که گفتی بیام پیشت
پ.ات : آره دخترم اول بشین تا بهت بگم
+رفتم و روبه روش نشستم که گفت :
پ.ات : خب دخترم راستیتش دیگه وقتشه ما بریم و تو باید از فردا بیای سر کارت می تونی کنارشم دانشگاتو ادامه بدم
+چیزی نگفتم از غم اینکه اینا همش واقعیته و قراره برن سکوت غم انگیزی کردم و گفتم چشم بابا ( با صدای که بغض گرفتتش )
پ.ات : می دونستم نارحته بخاطره اینکه قراره ما بریم ولی دیگه باید خودش بتونه خودشو استوار نگه داره و از پس خودش بر بیاد چون بزرگ شده و ما هم عمری واسمون نمونده پس بهتره از همین الان بهش عادت کنه تا وقتی که یهوی با مرگمون روبه رو شه و همه کارا ناگهانی بیوفته رو دوشش ( تو ذهنش )
پ.ات : دستشو گرفتم و گفتم پرنسس بابا بغض که نداره خیره سرت به من رفتی باید از پسه اینا بر بیای و قوی باشی
+همینجوری بغضم گرفته بود و حرفی نداشتم پس سریع بغلش کردم و خودمو تو بغلش جا دادم و زار زار تو بغلش گریه می کردم که پدرم با دستش سرمو نوازش می کرد و در آخرم یه بوس رو سرم کاشت و از هم جدا شدیم که اشکامو پاک کردم و گفتم :
+بابا دیگه وقتشه من مرخص شم فردا کلی کار دارم ( آروم و با یه لبخند غم انگیز )
پ.ات : باشه دخترم می تونی بری فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش
+چشم بابا جون ( با لبخند غم انگیز )
رفتم بیرون از دفتر کار پدرم و درو هم پشته سرم بستم و وارد آسانسور شدم طبقه ی اولو زدم که رسیدم پایین از آسانسور اومدم بیرون و از شرکت خارج شدم
شرط : ۱۷۰ فالور
تعداد پارت های فیک : نامشخص
نام نویسنده : ☆♡𝓐𝓻𝓶𝓲𝓽𝓪♡☆
۱۱.۹k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.