پارت: ۹
در حال برگشتن از خونه به دانشگاه بودم. تقریبا خورشید داشت غروب میکرد و من پیاده به سمت خونه میرفتم که یهو یادم افتاد مواد غذاییمون تموم شده. راهم رو کج کردم به سمت به یه سوپر مارکت چیزایی که نیاز داشتم رو برداشتم و زدم بیرون. وقتی از سوپر مارکت خارج شدم احساس کردم یه مرد داره دنبالم میکنه. اهمیت ندادم و با خودم گفتم شاید هم مسیریم و نباید زود قضاوت کنم..ولی بعد چند دقیقه خیلی مشکوک میزد. خواستم مطمئن شم و چک کنم که ببینم واقعا دنبالم میکنه یا نه برای همین رفتم به اولین کوچه ای که رسیدم. و شانس خوب من کوچه بنبست بود!
سریع روم رو به سمت اون برگردوندم. اون مرد با قدم های آروم و بلند نزدیکم میشد و من به دیوار چسبیده بودم و از ترس میلرزیدم. الان میخواد چیکار کنه نکنه میخواد کاری به غیر از دزدی باهام انجام بده..؟
ترسم هر لحظه با افکار منفیم بیشتر میشد و در عین حال هیچ کاری برای دفاع از خودم از دستم بر نمیومد. مرد با دیدن ترس من لبخند مضحکی زد و بیشتر به نزدیکم اومد. تا اومد دستش رو روی شونه هام بزاره و لمسم کنه کیف و پلاستیکم رو محکم با دستم گرفتم چشامو بستم و بلند جیغ زدم. اون لحظه همش داشتم به یونگی فکر میکردم که: چی میشد الان اون اینجا می بود و منو از دست این نجات میداد؟
مرد با جیغ زدن من یه لحظه شوکه شد و این حالتش به عصبانیت تغییر کرد. دستشو گذاشت روی دهنم که مانع جیغ زدنم بشه: خفه شو بچه!
با تمام وجود دستشو گاز گرفتم. آخ بلندی گفت ولی وقتی خواستم فرار کنم تسلیم نشد و مچ دستمو گرفت و من بلند تر جیغ زدم. همینطوری که تلاش میکردم دستمو از دستش بیرون بیارم مچ پام پیچ خورد و افتادم. مرد لبخندی زد و چاقویی از توی جیبش در آورد: نمیتونی فرار کنی
دیگه نا امید شده بودم..و دیگه مقاومت نمیکردم. تا اینکه یه نفر با صدای بلند داد : هوی تو مرتیکه!
صداش..نکنه...یونگی!؟
با دو به سمتم اومد و منو بلند کرد، چون کوچه تاریک بود صورتش مشخص نبود ولی من مات و مبهوتش شده بودم.
مرد چاقو به دست خندید: هه! میبینم که دوست پسرت اومده، بدم نیست...آدم بیشتر پول بیشتر.
اون پسر که معلوم نبود کی بود، با یه حرکت سریع مچ دست مرد که چاقو توش بود رو گرفت و چرخوند. مرد از درد آخ بلندی گفت و چاقو رو ول کرد. پسر با یه لقد اون رو پرت زمین کرد ، چاقو رو برداشت و بهش نگاه کرد: پوزخند_ فکر کردی میتونی با این به کسی صدمه بزنی؟
مرد شوکه شد و داشت از درد به خودش میپیچید.
و منم از اون طرف انگار داشتم یه فیلم اکشن میدیدم و خیلی باحال بود.
پسر سرشو رو به من چرخوند، و همون لحظه نور ضعیف چراغ کوچه به صورتش تابید و صورتش معلوم شد...
ادامه دارد...
سریع روم رو به سمت اون برگردوندم. اون مرد با قدم های آروم و بلند نزدیکم میشد و من به دیوار چسبیده بودم و از ترس میلرزیدم. الان میخواد چیکار کنه نکنه میخواد کاری به غیر از دزدی باهام انجام بده..؟
ترسم هر لحظه با افکار منفیم بیشتر میشد و در عین حال هیچ کاری برای دفاع از خودم از دستم بر نمیومد. مرد با دیدن ترس من لبخند مضحکی زد و بیشتر به نزدیکم اومد. تا اومد دستش رو روی شونه هام بزاره و لمسم کنه کیف و پلاستیکم رو محکم با دستم گرفتم چشامو بستم و بلند جیغ زدم. اون لحظه همش داشتم به یونگی فکر میکردم که: چی میشد الان اون اینجا می بود و منو از دست این نجات میداد؟
مرد با جیغ زدن من یه لحظه شوکه شد و این حالتش به عصبانیت تغییر کرد. دستشو گذاشت روی دهنم که مانع جیغ زدنم بشه: خفه شو بچه!
با تمام وجود دستشو گاز گرفتم. آخ بلندی گفت ولی وقتی خواستم فرار کنم تسلیم نشد و مچ دستمو گرفت و من بلند تر جیغ زدم. همینطوری که تلاش میکردم دستمو از دستش بیرون بیارم مچ پام پیچ خورد و افتادم. مرد لبخندی زد و چاقویی از توی جیبش در آورد: نمیتونی فرار کنی
دیگه نا امید شده بودم..و دیگه مقاومت نمیکردم. تا اینکه یه نفر با صدای بلند داد : هوی تو مرتیکه!
صداش..نکنه...یونگی!؟
با دو به سمتم اومد و منو بلند کرد، چون کوچه تاریک بود صورتش مشخص نبود ولی من مات و مبهوتش شده بودم.
مرد چاقو به دست خندید: هه! میبینم که دوست پسرت اومده، بدم نیست...آدم بیشتر پول بیشتر.
اون پسر که معلوم نبود کی بود، با یه حرکت سریع مچ دست مرد که چاقو توش بود رو گرفت و چرخوند. مرد از درد آخ بلندی گفت و چاقو رو ول کرد. پسر با یه لقد اون رو پرت زمین کرد ، چاقو رو برداشت و بهش نگاه کرد: پوزخند_ فکر کردی میتونی با این به کسی صدمه بزنی؟
مرد شوکه شد و داشت از درد به خودش میپیچید.
و منم از اون طرف انگار داشتم یه فیلم اکشن میدیدم و خیلی باحال بود.
پسر سرشو رو به من چرخوند، و همون لحظه نور ضعیف چراغ کوچه به صورتش تابید و صورتش معلوم شد...
ادامه دارد...
۱.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.