چند پارتی (وقتی بخاطر تو با چان دعواش میشه ) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
کنار لینو دوست پسرت روی مبل نشسته بودی و داشتی باهاش عکس های خونه هارو نگاه میکردین...تصمیم داشتید خونه ای جدید و ویلایی خارج از شهر برای روز های تعطیل بگیرید تا یک مدت از آب و هوای شهر ها دور بمونید...
+ این خوبه ؟
لینو کمی به عکس دقت کرد
_ اوم...یکم دلگیره...تو اینطور حس نمیکنی ؟
آروم سرت رو تکون دادی
+ آره..حق با توعه
با لمس دستت روی صفحه ی گوشی ، عکس بعدی رو آوردی و میخواستی با دقت بهش نگاه کنی که نوتیفکش پیامی برات ارسال شد....
با دیدن اسم چان توی شوک رفتی که لینو با سرعت گوشی رو از دستت گرفت
_ م...مینهو...
لینو وارد صفحه ی اصلی پیام شد
( میتونی به شرکتم بیای ؟...میخوام باهات درباره ی موضوعی حرف بزنم)
هر کلمه رو با عصبانیت میخوند و در آخر بهت با چشمان خشمگینش زل زد
_ چرا این عوضی (واقعاً ببخشید 😭😭) باید بهت پیام بده ؟..هااا؟
خودت هم توی شوک بودی و نمیدونستی چرا باید چان...کسی که خیلی وقت شده بود رابطت رو باهاش تموم کرده بودی...همچین درخواستی ازت بکنه و یک دفعه ای بعد از دو سال بهت همچین پیامی بده...
+ ن...نمیدونم...
_ راستش رو بگو ا.تتت...
+ واقعاً نمیدونم مینهویاااا....
لینو از کلافگی دستش رو روی موهاش کشید و سعی میکرد آروم باشه...
+ باور کن مینهو...من از همون وقتی که بهم خیانت کرد دیگه....باهاش نبودم
لینو نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بهت داد...
_ پس چرا باید بهت پیام بده ها؟
+ نمیدونم...
لینو گوشی رو دوباره جلوی چشماش گرفت و شروع کرد به تایپ کردن
+ د..داری چیکار میکنی
_ دخالت نکن
با لحن عصبی گفت که ترجیح دادی ساکت بشی...
( باشه....تو راهم )
با پیامی که براش فرستاد تعجب کردی، میخواستی چیزی بگی که...
_ خودم میدونم دارم چیکار میکنم....تو همینجا بمون
از روی مبل بلند شد و کت چرمش رو برداشت و بدون اینکه بهت اجازه بده حرفی بزنی از خونه خارج شد...
.
(نیم ساعت بعد )
پشت میز کارش..توی دفترش نشسته بود و هر از گاهی نگاهش رو به ساعت میداد...
÷ یعنی واقعاً....قبول کرد که منو ببینه
توی افکارش غرق بود که گوشی کوچیک کنار میزش به صدا درومد...منشیش بود...سریع تماس رو وصل کرد و حواسش رو کامل بهش داد
÷ چیزی شده ؟
× ام....آقای بنگ...فردی اومدن که....
با فکر اینکه همون کسی بوده باشه که فکرش رو میکرد ه بدون تمام شدن حرفش لب زد :
÷ بگو بیاد تو....
#استری_کیدز
کنار لینو دوست پسرت روی مبل نشسته بودی و داشتی باهاش عکس های خونه هارو نگاه میکردین...تصمیم داشتید خونه ای جدید و ویلایی خارج از شهر برای روز های تعطیل بگیرید تا یک مدت از آب و هوای شهر ها دور بمونید...
+ این خوبه ؟
لینو کمی به عکس دقت کرد
_ اوم...یکم دلگیره...تو اینطور حس نمیکنی ؟
آروم سرت رو تکون دادی
+ آره..حق با توعه
با لمس دستت روی صفحه ی گوشی ، عکس بعدی رو آوردی و میخواستی با دقت بهش نگاه کنی که نوتیفکش پیامی برات ارسال شد....
با دیدن اسم چان توی شوک رفتی که لینو با سرعت گوشی رو از دستت گرفت
_ م...مینهو...
لینو وارد صفحه ی اصلی پیام شد
( میتونی به شرکتم بیای ؟...میخوام باهات درباره ی موضوعی حرف بزنم)
هر کلمه رو با عصبانیت میخوند و در آخر بهت با چشمان خشمگینش زل زد
_ چرا این عوضی (واقعاً ببخشید 😭😭) باید بهت پیام بده ؟..هااا؟
خودت هم توی شوک بودی و نمیدونستی چرا باید چان...کسی که خیلی وقت شده بود رابطت رو باهاش تموم کرده بودی...همچین درخواستی ازت بکنه و یک دفعه ای بعد از دو سال بهت همچین پیامی بده...
+ ن...نمیدونم...
_ راستش رو بگو ا.تتت...
+ واقعاً نمیدونم مینهویاااا....
لینو از کلافگی دستش رو روی موهاش کشید و سعی میکرد آروم باشه...
+ باور کن مینهو...من از همون وقتی که بهم خیانت کرد دیگه....باهاش نبودم
لینو نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بهت داد...
_ پس چرا باید بهت پیام بده ها؟
+ نمیدونم...
لینو گوشی رو دوباره جلوی چشماش گرفت و شروع کرد به تایپ کردن
+ د..داری چیکار میکنی
_ دخالت نکن
با لحن عصبی گفت که ترجیح دادی ساکت بشی...
( باشه....تو راهم )
با پیامی که براش فرستاد تعجب کردی، میخواستی چیزی بگی که...
_ خودم میدونم دارم چیکار میکنم....تو همینجا بمون
از روی مبل بلند شد و کت چرمش رو برداشت و بدون اینکه بهت اجازه بده حرفی بزنی از خونه خارج شد...
.
(نیم ساعت بعد )
پشت میز کارش..توی دفترش نشسته بود و هر از گاهی نگاهش رو به ساعت میداد...
÷ یعنی واقعاً....قبول کرد که منو ببینه
توی افکارش غرق بود که گوشی کوچیک کنار میزش به صدا درومد...منشیش بود...سریع تماس رو وصل کرد و حواسش رو کامل بهش داد
÷ چیزی شده ؟
× ام....آقای بنگ...فردی اومدن که....
با فکر اینکه همون کسی بوده باشه که فکرش رو میکرد ه بدون تمام شدن حرفش لب زد :
÷ بگو بیاد تو....
۲۴.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.