پارت ۳۴
بعد صبحونه از سر میز پاشدم و رفتم توی سالن و یکم خواستم فیلم نگاه کنم رفتم و رو به روی تلویزیون نشستم و مشغول فیلم دیدن شدم از اول صبحی یه اخم خیلی بزرگ توی پیشونیم بود...
کوک ویو:
هوووف این اسکلا که یه روز هم من نباشم هیچ کاری نمیتونن بکنن چقدر کار ریخته سرم ولی همش به فکر ات بودم چقدر ناراحت بود باهام قهر کرده بود حقم داشت نباید دیشب اینکارو میکردم بزار یه زنگ بهش بزنم ببینم چیکار میکنه شمارشو گرفتم و بعد چند تا بوق جواب داد گفتم»سلام زندگیم
گفت»سلام
گفتم»خوبی بیب
گفت»خوبم کاری داشتی
گفتم»نه دلم برات تنگ شده زنگ زدم
گفت»هنوز دو ساعتم نیس رفتی😐
گفتم»تو بگو دو ثانیه بیب میگم که میخوای عصر بیام دنبالت با هم بریم بیرون
گفت»نه ترجیح میدم تو خونه بمونم تا اینکه بریم بیرون میدونم دوباره یه اتفاقی میفته حوصله دعوا ندارم دوباره
گفتم»بیب فراموش کن دیشبو من اشتباه کردم ببخشید قرار نیس با هم دعوا کنیم عصر میام با هم میریم بیرون
گفت»ولی
گفتم»ولی نداره همین که گفتم اوکی ؟!
گفت»خیلی خب باشه هوووف
گفتم»میبوسمت عشقم خدافظ
گفت»خدافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و چند دقیقه سرمو تکیه دادم به صندلیم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم که صدای در اومد جانگ بود اومد داخل (بادیگارد شخصی کوک) تعظیم کرد و بعد با ترس و استرس گفت»ر...رئیس
گفتم»دوباره چه گندی زدی که مث سگ ترسیدی
گفت»ر...رئیس اون آدمی رو که فرستادیم عمارت مین امروز سرشو برامون فرستادن که یه نامه هم کنارش بود [رقیب و یکی از دشمنانی خونی کوک] گفتم»نامش کو بده ببینم
نامه ی اون مین عوضی رو داد بازش کردم که نوشته بود:جئون تو چقد خری فک کردی با فرستادن یکی از آدمات میتونی جاسوسی منو کنی هه کور خوندی بهتره با اون بیبی کوچولوت هم خدافظی کنی همین روزا میرم سراغش و نفر بعدی که سرشو میفرستم برات همونه ببینم اون موقع میخوای چه گویی بخوری
از زبان نویسنده (خودم)
پسرک به شدت عصبی شد از اینکه دشمناش هم فهمیدن نقطه ضعفش چیه و دست رو خط قرمزش گذاشتن از سر میزش پاشد و کل اتاقو به هم ریخت خون جلوی چشاشو گرفته بود از یه طرف با اینکه بزرگ ترین مافیای جهان بود و مردم ازش حساب میبردن حالا هم نگران بود هم ترسیده بود که بلایی سر معشوقش بیاد سریع کتشو پوشید و از دارک وب زد بیرون و سوار ماشینش شد و با بیشترین سرعت سمت عمارت حرکت کرد ترس کل وجودشو برداشته بود دستاش یخ زده بود مث اینکه حالا این دنیا بود که داشت به جئون جونکوک بزرگ زور میگفت ،کل کشور اونو میشناختن برای همین کسی جرعت نمیکرد حتی توی جاده بره جلوش چون قطعا زنده نمیموند و این ترس مردم کار جونکوک رو راحت تر کرده بود و سریع رسید عمارت سریع از ماشین پیاده شد عمارت خلوت و مث همیشه بود کوک قوی تر از این حرفا بود که با حمله یه مافیا که چقدر در برابر کوک کوچیکبود بخواد معشوقشو ازش بگیره و به راحتی اونو بکشه نه اینطوری هم نبود سوییچشو پرت کرد سمت یه نگهبان و سریع رفت داخل عمارت و سریع رفت بالا تو اتاق مشترکشون اصلا به داخل سالن دقت نکرد هوش و حواس از سرش پریده بود وقتی بیبیشو اونجا ندید خون تورگاش ایست کرد برای یه لحظه پیش خودش فک کرد که مین اونو گرفته سریع از پله ها رفت پایین و رفت توی آشپزخونه و داد زد» خانوم این عمارت کجاس(اربده)
چنان اربدی ای کشید که همه خدمتکارها از ترس جلوش زانو زدن
دوباره تکرار کرد»با شما ها هستم زن من کجاس شما هرزه ها اینجا چه گویی میخورین چرا مراقبش نبودین
یهو با صدای ظریف و نازکی که از پشتش شنید آروم شد و برگشت سمتش و با قیافه کیوت و پر از تعجب و ترس معشوقش مواجه شد سریع رفت سمتش و محکم بغلش کرد و اونو تو بغلش فشرد و صورتشو بوس بارون کرد .....
کوک ویو:
هوووف این اسکلا که یه روز هم من نباشم هیچ کاری نمیتونن بکنن چقدر کار ریخته سرم ولی همش به فکر ات بودم چقدر ناراحت بود باهام قهر کرده بود حقم داشت نباید دیشب اینکارو میکردم بزار یه زنگ بهش بزنم ببینم چیکار میکنه شمارشو گرفتم و بعد چند تا بوق جواب داد گفتم»سلام زندگیم
گفت»سلام
گفتم»خوبی بیب
گفت»خوبم کاری داشتی
گفتم»نه دلم برات تنگ شده زنگ زدم
گفت»هنوز دو ساعتم نیس رفتی😐
گفتم»تو بگو دو ثانیه بیب میگم که میخوای عصر بیام دنبالت با هم بریم بیرون
گفت»نه ترجیح میدم تو خونه بمونم تا اینکه بریم بیرون میدونم دوباره یه اتفاقی میفته حوصله دعوا ندارم دوباره
گفتم»بیب فراموش کن دیشبو من اشتباه کردم ببخشید قرار نیس با هم دعوا کنیم عصر میام با هم میریم بیرون
گفت»ولی
گفتم»ولی نداره همین که گفتم اوکی ؟!
گفت»خیلی خب باشه هوووف
گفتم»میبوسمت عشقم خدافظ
گفت»خدافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و چند دقیقه سرمو تکیه دادم به صندلیم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم که صدای در اومد جانگ بود اومد داخل (بادیگارد شخصی کوک) تعظیم کرد و بعد با ترس و استرس گفت»ر...رئیس
گفتم»دوباره چه گندی زدی که مث سگ ترسیدی
گفت»ر...رئیس اون آدمی رو که فرستادیم عمارت مین امروز سرشو برامون فرستادن که یه نامه هم کنارش بود [رقیب و یکی از دشمنانی خونی کوک] گفتم»نامش کو بده ببینم
نامه ی اون مین عوضی رو داد بازش کردم که نوشته بود:جئون تو چقد خری فک کردی با فرستادن یکی از آدمات میتونی جاسوسی منو کنی هه کور خوندی بهتره با اون بیبی کوچولوت هم خدافظی کنی همین روزا میرم سراغش و نفر بعدی که سرشو میفرستم برات همونه ببینم اون موقع میخوای چه گویی بخوری
از زبان نویسنده (خودم)
پسرک به شدت عصبی شد از اینکه دشمناش هم فهمیدن نقطه ضعفش چیه و دست رو خط قرمزش گذاشتن از سر میزش پاشد و کل اتاقو به هم ریخت خون جلوی چشاشو گرفته بود از یه طرف با اینکه بزرگ ترین مافیای جهان بود و مردم ازش حساب میبردن حالا هم نگران بود هم ترسیده بود که بلایی سر معشوقش بیاد سریع کتشو پوشید و از دارک وب زد بیرون و سوار ماشینش شد و با بیشترین سرعت سمت عمارت حرکت کرد ترس کل وجودشو برداشته بود دستاش یخ زده بود مث اینکه حالا این دنیا بود که داشت به جئون جونکوک بزرگ زور میگفت ،کل کشور اونو میشناختن برای همین کسی جرعت نمیکرد حتی توی جاده بره جلوش چون قطعا زنده نمیموند و این ترس مردم کار جونکوک رو راحت تر کرده بود و سریع رسید عمارت سریع از ماشین پیاده شد عمارت خلوت و مث همیشه بود کوک قوی تر از این حرفا بود که با حمله یه مافیا که چقدر در برابر کوک کوچیکبود بخواد معشوقشو ازش بگیره و به راحتی اونو بکشه نه اینطوری هم نبود سوییچشو پرت کرد سمت یه نگهبان و سریع رفت داخل عمارت و سریع رفت بالا تو اتاق مشترکشون اصلا به داخل سالن دقت نکرد هوش و حواس از سرش پریده بود وقتی بیبیشو اونجا ندید خون تورگاش ایست کرد برای یه لحظه پیش خودش فک کرد که مین اونو گرفته سریع از پله ها رفت پایین و رفت توی آشپزخونه و داد زد» خانوم این عمارت کجاس(اربده)
چنان اربدی ای کشید که همه خدمتکارها از ترس جلوش زانو زدن
دوباره تکرار کرد»با شما ها هستم زن من کجاس شما هرزه ها اینجا چه گویی میخورین چرا مراقبش نبودین
یهو با صدای ظریف و نازکی که از پشتش شنید آروم شد و برگشت سمتش و با قیافه کیوت و پر از تعجب و ترس معشوقش مواجه شد سریع رفت سمتش و محکم بغلش کرد و اونو تو بغلش فشرد و صورتشو بوس بارون کرد .....
۴۷.۵k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.